آدری هپبورن، آدری… آدری… با تکرار اسمش در ذهنم هر لحظه احساس میکردم این اسم و این شخصیت و این کلمه برایم غریبهتر و بیمعنیتر میشود. حاجخانم گیجترم کرد. به دنبال سؤال بهزاد، نگاهش را به من دوخت:
-الناز از اونم خوشگلتره!
من هنوز آدری را به یادم نیاورده بودم تا بدانم حاجخانم تعارف کرده است یا نه؛ مهمتر از بهخاطرآوردنش، میخواستم واکنش بهزاد را نسبت به حرف حاجخانم ببینم. حواسش رفته بود پی بشقاب غذایش. با مکث ابرویی بالا انداخت! فقط همین؛ نه تأیید کرد، نه تکذیب. باز یک بحث جذاب را نیمهکاره رها کرده بود، اینبار، بیشتر از هر وقت دیگری حرصم گرفته بود. بیخیال داشت غذایش را میخورد و نمیخواست دربارهی حرف حاجخانم چیز دیگری بگوید. حاجخانم هم سمج نشد تا نظر قاطعانه بهزاد را بداند.
بهزاد حین غذاخوردن، فقط به پرحرفیهای کیان گوش میداد. من مشغول خوردن سالاد شدم و حاجخانم هم زل زده بود به غذاخوردن بهزاد.
بوی ترهفرنگی داخل سالاد باعث شد سرم را بلند کنم و رو به حاجخانم بگویم:
-سالادش خیلی خوشبوئه!
تا این را گفتم بهزاد به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد:
-خوشبو؟ بخوان از یه سالاد تعریف کنن، مثلاً نمیگن سالاد خوشمزهایه، یا چه سالاد خوشرنگی؟
بشقاب سالادم را کمی به جلو هل دادم. ابروئی را که چند دقیقه پیش بالا داده بود، فراموش کردم و خیرهاش شدم:
-خب این خیلی خوشبوئه، توش تره داره، فکر کنم بهخاطر همونه.
سرش را کمی به چپ متمایل کرد:
-تو اصولاً این کار رو میکنی، یه صفتهایی رو برای یه چیزایی استفاده میکنی که یه خرده دوره ازشون.
یکی از چشمهایش را کمی تنگ کرد:
-به گربهی ملوس میگی بامزه، به خونهی بزرگ میگی پرپنجره، به جای سرسبز میگی چراگاه!
با مکث کوتاهی ادامه داد:
-و خیلی چیزای دیگه که یادم نیست.
حاج خانم نگاه از بهزاد گرفته بود و با چشمانی ریزشده نگاهم میکرد؛ انگار که حرفهای بهزاد را قبول دارد. بهزاد شمردهتر از قبل گفت:
-البته اینایی که گفتی دور هم نیستن. یه صفت دیگهن.
حاجخانم کمی خودش را به جلو کشید:
-جای سرسبز چراگاهه حتماً؟
بهزاد خندید:
-حاجخانوم، تازه به مردهای خوشتیپ میگه آقای خاص. عکس یکیشون رو هم داره.
شاید آدری هپورن از خاطرم رفته بود، شاید وقتی قلب آدم تند بزند، احساسات و عقل همزمان بیثبات عمل کنند، اما مطمئن بودم این حرفهایی که بهزاد در موردم گفته بود، اصلاً حرفهای سادهای نبودند. این فکر چون گلی که بخواهد به قبل خودش برگردد و غنچه شود، دور تا دور افکارم پیچید. بقچه شد و من میتوانستم تا ابد آن را بر دوشم بگیرم و هرازگاهی بازش کنم و مثل اکنونم از وجودش لذت ببرم و قلبم را تماماً مهمان این حس کنم. بهزاد خبر نداشت خاصترین مردی که میشناختم، خودش بود! خودش آقای خاص من شده بود!
در مسیر برگشت به خانه فکرهای من بیپرواتر شده بودند. دیگر ترسی نداشتم تا برای خودم زمزمه کنم من او را دوست دارم.
مراقب بودم وقتی به او نگاه می کنم، کیان و حاجخانم من را نبینند، این احتیاط به جای اینکه باعث شود دست از نگاهکردن به بهزاد بردارم، محرکی شده بود برای بیشتر خیرهشدن به او. مثل شورش تن برای بیدار ماندن، به وقت خستگی؛ مثل سفت چسبیدن به چیزی که هر آن میخواهد بیفتد.
بهزاد همراه ما پیاده شد تا به داخل خانه بیاید. حاجخانم خوشحال شد، من خوشحال شدم و کیان “آخجونآخجون”هایش را از سر گرفت. من دیگر هیچکس را برای دوستداشتن بهزاد ملامت نمیکردم. حالا میتوانستم نام دیگری روی اشکهای آن روز شادی بگذارم!
شوق علنی حاجخانم و پنهانی من، دوام چندانی نداشت. بهزاد وقتی کارش در آشپزخانه تمام شد، تقهای به در اتاق حاجخانم زد و وارد اتاق شد. رو به حاجخانم که منتظر بود قرصش را از داخل روکش دربیاورم، گفت:
– من دیگه میرم، حاجخانوم. فردا که میآم دنبال کیان با خودم ببرمش باشگاه؛ میبینمت.
حاجخانم به سمت راست خم شد تا او را بهتر ببیند:
-کجا میری؟ یه ذره برو تو اتاقت استراحت کن.
بهزاد سری تکان داد:
-فرصت ندارم.
نگاهم دور بود از نگاهش. به قرصها، به انگشتانم و به دهان حاجخانم نگاه میکردم تا میل درونیام که تسلیموار تمایل داشت به سمت او بچرخد، وادارم نکند فقط به او زل بزنم. وقتی صدایم زد، به سویش برگشتم:
-یه لطفی کن نسخهی دکتر رو بهم بده.
-الان میآرم براتون.
قرص را در دهان حاجخانم گذاشتم و قبل از اینکه قدمی به سمت بیرون بردارم، گفتم:
-آقابهزاد، ویزیت بعدی حاجخانوم شونزدهمه، بهتر نیست نزدیک روز ویزیتشون آزمایش بدن؟
با تکان سر تأیید کرد:
-چرا خیلی بهتره…
بعد حالت صورتش شبیه وقتی شد که در رستوران میگفت من صفتها را درست به کار نمیبرم.
-ولی الان آقابهزاد واسه یه کار دیگه میخوادش.
تأکید جملهاش روی “آقا بهزاد” بود.
لحظهای کوتاه نگاهش کردم، این نگاه شبیه هیچکدام از نگاههای دیگرم، از سر شیفتگی نبود! من به دنبال بهترفهمیدن حرفش به او خیره شده بودم، اما کشآمدن لبهای بهزاد و لبخندش، آن را به همان نگاه شیفته تبدیل کرد!
از اتاق حاجخانم بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم. از داخل کیفم نسخه را برداشتم. بهزاد کمی عقبتر از در اتاق منتظرم بود. میخواستم نسخه را به دستش بدهم که کیان صدایم زد:
-الناز… الناز…
از کنار بهزاد گذشتم و او را پشت سرم جا گذاشتم. نردهی پلهها را گرفتم و گفتم:
-چی شده، کیان؟
داد زد:
-بیا قفل لپتاپ عمو رو باز کن، هر کاری میکنم باز نمیشه.
میخواستم به طرف بهزاد بچرخم، اما نشد. با نیمچرخی که زدم متوجه شدم راهم بسته است. برگشتن کاملم منجر به برخوردی بین ما میشد. پشت سرم با فاصلهی کم ایستاده بود:
-لطفاً هر طور بلدی، هر طور از دستت برمیآد، این لپتاپ رو ازش بگیر! تا دخلش رو نیاره ول نمیکنه.
گوشم از صدای او پر شد. از جایم تکان نخوردم. بیحرکت ماندم. چرا میگفتند زمان نمیایستد، زمان برای من، وقتی که گرمی صدایش در گوشم نشست، ایستاد. یک لحظه همه چیز مات و خشک شد.
وقتی زمان دوباره به حرکت درآمد، به سمتش برگشتم. نسخه را از دستم گرفت. فاصله را زیادتر کرده بود. دستی به موهایش کشید و گفت:
-یادم بنداز بعداً بهت پسش بدم. یه خرده بیحواسم. میترسم گمش کنم.
به دیوار کنار پله چسبیدم و تماشایش کردم. تماشای خداحافظیاش با حاجخانم، بیرونآمدنش از اتاق و رفتنش، هیچ کدام برایم شبیه نگاهکردن به یک آدم معمولی که کارهای معمولی انجام میدهد، نبود!
شب وقتی اهالی خانه به خواب رفتند، از جا بلند شدم و به تراس رفتم. قله پیداتر از هر شب دیگری بود. با همان نگاه اول در تاریکی، روشن دیدمش!
-بهم بگو من قشنگترم یا آدری؟
قدمی به جلو برداشتم. دستم را بند نردهها کردم:
-ابرو بالا ننداز برام؛ یالا بگو که من خوشگلترم… بگو، زود بگو!