ساک را برداشتم و به اتاقم رفتم. در را نیمهباز گذاشتم تا اگر حاجخانم صدایم کرد، بشنوم. داخل ساک جعبهی گرد صورتیرنگی بود. روی تخت نشستم و آن را بیرون آوردم. شالم را برداشتم و پشت سرم انداختم. در جعبه را با احتیاط برداشتم تا آسیبی به آن نرسد و یادگاری نگهش دارم. با دیدن خرس قرمزرنگی که دور گردنش زنجیر و پلاکی به شکل توپ فوتبال آویزان بود، لبخند زدم:
-دیوونهای، سپهر، دیوونه!
در ساعتهای بعد من و حاجخانم هر دو منتظر و بیقرار بودیم، من منتظر رسیدن آخر شب و حرفزدن با سپهر و او منتظر تاریکشدن هوا و برگشتن بهزاد به خانه. به او زنگ زد تا گله کند چرا از خواب بیدارش نکرده است که بهزاد جواب تماسش را نداد.
حاجخانم صدای ماشین را که از حیاط شنید، رو به من که نزدیک پنجره ایستاده بودم، گفت:
-الناز، بهزاد برگشته؟
با لبخند سری برایش تکان دادم:
-نه حاجخانم، عمه و آقاکیوان اومدن. با اجازهتون من برم بالا لباس کیان رو عوض کنم. عمه ببینه بوی خمیر بازی میده باز دعواش میکنه که چرا مالیده به لباسش.
سری تکان داد:
-برو برو به کارت برس!
با نیمنگاه دیگری به حیاط، پرده را انداختم. آقاکیوان و عمه ماشین را پارک کرده و قصد پیادهشدن از آن را نداشتند.
هر چهقدر عمه از بوی خمیر بازی بدش میآمد، من آن را دوست داشتم. کیان هم متوجهی این موضوع بود و حین درآوردن تیشرتش سعی میکرد آن را به دماغ من بچسباند و شیطنت کند. دو دستش را سفت گرفتم و از خندهی کشدارش استفاده کردم و تیشرت را از سرش بیرون کشیدم. تیشرت سفیدی که تنش کردم، در تضاد با موهای مشکیاش آنقدر خوب شده بود که خم شدم و صورتش را محکم بوسیدم:
-قربون این همه خوشتیپیت برم من!
کمی عقب کشید و صورت من را با دو دست کوچکش نگه داشت تا جواب بوسهام را بدهد:
-مامانی قول داده بود امشب همبرگر درست کنه، برم یادش بیارم.
لبخندی زدم:
-یادت باشه اگه گفت نه قبول نکنیا، ما امشب همبرگر میخوایم.
دستی تکان داد و رفت.
میخواستم بلند بشوم که آنتن ماشین کنترلیاش به دامنم گیر کرد. آن را از دامنم جدا کردم و برداشتم تا داخل کمدش بگذارم. پردهی اتاقش هم کنار رفته بود. به آن سمت رفتم و همین که پرده را در دستم گرفتم چشمم به حیاط افتاد. آقاکیوان و عمه از ماشین پیاده شده و با فاصلهی کمی از ماشین، روبهروی هم ایستاده و مشغول صحبت بودند. عمه لبخند میزد و آقاکیوان هم با دستانی که مرتب در هوا تکان میداد برای او حرف میزد. حرفش که تمام شد و عمه شروع به صحبت کرد، آقاکیوان دستانش را جلو برد و موهای روی پیشانی عمه را آرام کنار زد. صدای زنگ گوشیام باعث شد لبخند روی لبم کمرنگ بشود. پرده را کشیدم و گوشی را از جیبم بیرون آوردم. شمارهی بهزاد آن لبخند کمرنگ باقیمانده را هم پاک کرد. در جوابدادن تعلل نکردم:
-الو…
همان لحظه جواب نداد. با کمی مکث “الو” گفت:
-الناز، کیوان و زنداداش اومدن خونه؟
دوباره پرده را کنار زدم. اینبار دستانم تعادل قبل را نداشت:
-بله، آقابهزاد، اومدن، الان هم توی حیاطن…
با خود فکر کردم اگر با آنها کار دارد، چرا به من زنگ زده است، اما با گفتن: “خب”ی آرام ادامه داد:
-میتونی صحبت کنی یا بعد زنگ بزنم؟
خیلی وقت بود آنقدر هیجانزده و هراسان نشده بودم که قلبم در دهانم بزند:
-بله… بله میتونم. من طبقهی بالا، اتاق کیانم. چیزی شده؟
-ببین، الناز، من وقتی رفتم بالا دیدم ماشین سپهر یه ذره عقبتر از خونه پارک شده. با خودم فکر کردم لابد کاری باهات داره که با اومدن من نتونسته بهت بگه و منتظره.
عمه و آقاکیوان به سمت خانه حرکت کردند و من با تمامشدن توان پاهایم روی سرامیکهای خنک افتادم. بهزاد با نفس کوتاهی که گرفت، ادامه داد:
-رفتم بیرون که من رو ببینه دارم میرم و حرفی و کاری اگه داره بیاد بهت بگه. اما تا راه افتادم، اونم پشت سرم راه افتاد و نرسیده به میدون هر کدوم به یه طرفی رفتیم. فکر کنم مشکلش بودن من توی خونه بود.
غیرارادی بلند “نه” گفتم. در حالی که میدانستم از بین ما کسی که راست میگوید بهزاد است. نخواست پافشاری کند:
-به هر حال هر دلیلی که داشت بعد رفتن من اونم رفت. الان مسئلهای که میخوام راجعبهش باهات صحبت کنم این نیست!
نگذاشتم ادامه بدهد:
-آقابهزاد، حتماً با من کار داشته، با دیدن شما پشیمون شده و رفته. اونطوری نیست که فکر میکنید.
کوبنده گفت:
-الناز!
زمزمه کردم:
-بله؟
-به من گوش کن یه دقیقه؛ چون میدونم ظرفیت بالایی داری میخوام یه توصیهی دوستانه بهت بکنم. حقیقتش اول میخواستم تو خونه و قبل این جریان بهت بگم، گفتم شاید دخالتکردن تو مسائل شخصیت درست نباشه، اما با این داستانی که پیش اومد، بهتره روراست بهت بگم رویهای که با سپهر در پیش گرفتی درست نیست. اگه همونطور که خودت گفتی، ماجرای بینتون جدیه، پس هر چه زودتر حقیقت رو در مورد کاری که میکنی بهش بگو. به نظر من عقلانی اینه اون بدونه تو دقیقاً تو خونهی عمهت چه کاری انجام میدی؛ حقشه که بدونه.
تن صدایش به یکباره پایین آمد:
-تو کار بدی نمیکنی الناز؛ نباید بترسی. من همیشه بهخاطر این تلاشت واسه زندگیت بهت آفرین گفتم، از کجا میدونی سپهر تحسینت نکنه و بیشتر از قبل بهت احترام نذاره؟
آرامآرام اشک میریختم. اصلاً سپهر را نمیشناخت. اصلاً نمیفهمید این منم که از عرش به فرش رسیدهام و دوست ندارم این مرحله از زندگیام را تا مجبور نشدهام با کسی در میان بگذارم.
دور از گوشی نفس میکشیدم تا نفهمد من اینطرف خط، زیر پنجرهی اتاق کیان به چه حالی افتادهام!
-من جای تو بودم در گفتن این موضوع بهش یه دقیقه هم معطل نمیکردم. در مورد کشیکدادنش دم خونه هم اگه خواستی بهش چیزی بگی، بگو خودت دیدی.
“باشه” گفتم تا از دستش خلاص شوم. دو بار، به فاصلهی کوتاه گفتم تا دیگر اصرار نکند.
با گفتن: “من نزدیک خونهم” خداحافظی کرد. هرگز به سپهر نمیگفتم. من نمیتوانستم اینقدر صداقت داشته باشم. این رازِ من بود. آدمها هزاران راز کثیف دارند که تا آخر عمرشان کسی آن را نمیفهمد. راز من راز کثیفی نبود، راز من برای حفظ غرورم بود. راز کوچکِ بیآزار من که به کسی جز خودم آسیبی نمیرساند، چرا باید آن را جار میزدم؟
تمام عصبانیتم از سپهر که با دیدن زنجیر و توپ از وجودم رخت بر بسته بود، با تمام قدرت بازگشت. منتظر بودم امشب همهی دنیا را بسیج کنم تا بتوانم با سپهر صحبت کنم و آنقدر فریاد بر سرش بزنم که خالی بشوم.
سریع از جایم بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم را بشویم. عمه آدمی نبود که بشود به سادگی او را از احوالات درون خود دور نگه داشت. شمارهی مامان را گرفتم تا اگر عمه بالا آمد من را مشغول صحبتکردن با او ببیند. عمه امروز شادتر از هر روز دیگر بود و فریب لبخندم را خورد و هیچ نفهمید. با کمال میل به پرحرفی مامان گوش دادم و ایرادی نگرفتم چرا از دخترعمویش گله دارد که ماهها پیش خانه خریده و از او پنهان نگه داشته است. مامان ناخواسته نصیحتی به من کرد که سخت نیازمند آن بودم:
-یاد بگیر از مردم، هزارتا کار میکنن هیچکس خبر نداره!
سروصدای سالن خانه، برای آمدن بهزاد بود. آرام و بیصدا از پلهها پایین رفتم. حاجخانم حرف میزد و آقاکیوان میخندید. بهزاد روبروی پلهها در انتهای سالن، تکیهداده به دیوار، پشت به قله ایستاده بود و به حاجخانم نگاه میکرد. خیرهخیره نگاهش کردم. محال بود آمدن من را حس نکرده باشد، اما دلیل نادیدهگرفتنش را نمیفهمیدم. آقاکیوان که به سمتم برگشت و جواب سلامم را داد دیگر نتوانستم او را رصد کنم.
-سلام، خوبی النازجان، چه خبر؟ امروز خوش گذشت؟
جرقه زده شد و در یک لحظه نگاه من و بهزاد به هم افتاد. او رنگپریدگی من را دیده بود، افتادن دستم از روی مبل و التهابم را وقتی که در خیابان برایم سر تکان داد و بهتر از هر کسی میدانست امروز به من چه گذشته است.
-آره خوب بود!
بهزاد از دیوار فاصله گرفت و آرامآرام به جلو آمد:
-هنوز فرصت “خوبتر” شدن هست!
دست برد تا ساعت دور مچش را باز کند. نگاهش به برادرش بود:
-شام بریم بیرون؟
با این پیشنهادش در جایم تکانی خوردم. خم شدم و حین برداشتن دستمال، به آقاکیوان چشم دوختم. هر شبی میشد برای شام بیرون بروند، جز امشب! نمیخواستم با بیرون رفتن دیوار بدشانسیهایم بالاتر برود. آقاکیوان دستش را دو طرف مبل انداخت و با نیمنگاهی به سمت پلهها گفت:
-نمیدونم، ببین پروین و بچهها چی میگن، اگه میآن بریم.
کیان وسط پرید و با “آخجونآخجون” گفتن رایش را اعلام کرد و من همان لحظه در فکر پیدا کردن بهانهای برای نرفتن بودم. عمه که آمد، فکر میکردم بهزاد بار دیگر پیشنهادش را مطرح کند تا عمه تصمیم گیرندهی آخر باشد، اما این کار را نکرد و آقاکیوان به جای او حرف زد.. عمه هم بیمعطلی جواب داد:
-امشب که من میخوام برای بچهها همبرگر درست کنم، به نظرم بذاریم برای یه شب دیگه. یه جای خوب رزرو میکنیم و میریم. الان راستش خسته هم هستم.
بهزاد دستانش را از هم باز کرد:
-باشه بذاریم برای یه وقت بهتر. فقط جایی که میخواین رزرو کنید پیش دوماد ناظمی نباشه!
عمه خندید، اما جدی گفت:
-دست بردار! چرا میذاری بقیه به همین راحتی بفهمن که ازشون خوشت نمیآد.
بهزاد سریع جوابش را داد:
-بهخاطر شما و کیوان نبود خیلی سریعتر از این میفهمیدن.
نفس راحتی کشیدم و برعکس همیشه اصلاً دوست نداشتم گفتوگویشان کش بیاید و من هم کنجکاوانه گوش بدهم. بهزاد بعد از این حرف با چرخیدن به سمت مادرش گفت:
-ببرمت حاجخانم توی حیاط یه هوایی بخوری؟
حاجخانم سری با لبخند تکان داد و موافقت کرد. حین رفتن کیان را هم میخواستند با خودشان ببرند که او بهخاطر نرفتن به رستوران، قهر کرد و روی مبل چمباتمه زد. آقاکیوان بلند شد و کنارش نشست:
-چرا با حاجخانوم و عمو نرفتی بیرون؟ شاید بخوان بعدش با ماشین برن دوردور.
کیان دستانش را به زیر بغل برد تا تاکید بیشتری روی قهرش کند:
-ما خیلی وقته هیچجا نرفتیم. همهش میخوایم یه جا بریم مامانی نمیذاره!
عمه از داخل آشپزخانه بلند گفت:
-پسر خوشگلم، گفتم بهت من و بابایی خیلی این چند وقته کارمون زیاده و تو هم قبول کردی. الان هم بهت قول میدم ده روز دیگه دو هفته بریم شمال کیف کنیم.
این وعده نتوانست کیان را سر ذوق بیاورد و آقاکیوان مجبور شد او را به زور از روی مبل بلند کند و به حیاط ببرد.
خانه زود خلوت شد. بهزاد بعد از شام رفت. آقاکیوان کارهای ماندهاش را به اتاق کارش برد و حاجخانوم که صبح نتوانسته بود قرآن بخواند، برای جبران آن زودتر از هر شب سالن را ترک کرد.
من و سپهر به یک اندازه عصبانی و منتظر بودیم. تا زنگ زدم و اولین بوق به صدا درآمد، بدون اینکه وقت تلف کند، گوشی را برداشت:
-الو… میتونی راحت صحبت کنی دیگه؟ وسطش که کسی نمیآد تا تو بهش جواب پس بدی که؟
با اولین حرفی که زد فهمیدم اشتباه کردم و او از من عصبانیتر است.
-سپهر شروع نکن تو رو خدا. یه ذره شرمنده باش از کارت تا منم دلم خوش بشه که فهمیدی بد کردی! محدودیتهای من برای تو چیز تازهای نیست، امروزم باهاشون آشنا نشدی، اما هر بار به بدترین جور ممکن نادیدهشون میگیری. اصلاً انگار دوست داری من رو تحت فشار بذاری.
جدی و کشدار گفت:
-میگی چه کار کنم الناز؟ هر بار که میخوام ببینمت بشینم کلی حساب کتاب کنم که کی بدش میآد کی خوشش؟ که نکنه یه وقت یکی که من اصلاً به عمرم هرگز ندیدمش فکر بد بکنه و گیر بیفتیم؟
با اینکه مطمئن بودم در بالکن اتاقم تنها هستم و دو در بستهای که پشت سرم است میتواند تضمین کند که کسی صدایم را نمیشنود، اما باز نگاهی به اتاقم انداختم و ترجیح دادم رو به آن باشم تا ببینم که کسی در اتاقم نیست:
-تو حساب کتاب هم میکنی مگه؟ در این مورد بیملاحظهترین آدم دنیایی، سندش هم سه روزی که اومدم اراک! یه روزش رو میخواستی از صبح تا شب مغازه کنارت باشم. یه روزش رو هم میخواستی من رو ببری آشتیان. یا همین امروز، راه بهتری برای غافلگیر کردنم غیر از اینکه بیای جلوی خونهی عمهم و آبروم رو ببری پیدا نکردی؟ خونهای که هر پنجرهش رو باز کنن میتونن تو رو توی خیابون ببینن.
از سکوت ناغافلش بهترین استفاده را کردم:
-سپهر تو امروز باعث شدی من تحقیر بشم. مجبورم کردی از رابطهمون برم به یکی دیگه توضیح بدم. اونم منت سرم بذاره و بگه اینبار رو چشم پوشی میکنه.
بلند گفت:
-غلط کرده!
-در واقع غلط رو من و تو کردیم که جای قرار و مدارمون میشه روبروی خونهشون.
آرام و زمزوار گرفت:
-الناز چرا نمیخوای بفهمی من یه روزهایی رو توی زندگیم نمیخوام از دست بدم. میخوام کنارت باشم. چه میدونم غافلگیرت کنم، ما یه شش هفت ماه دیگه میشیم زن و شوهر، اونوقت من هنوز باید عین هزار سال پیش یه سوراخ و سنبهای پیدا کنم تا تو رو ببرم توش که کسی ما رو نبینه. تو میگی اراک، من تو اراک میآم دم خونهتون. فکر کردم اینجا هم میتونم.
دلم برایش سوخت: