-آخه سپهر جان اونجا مامانم همه چی رو میدونه، خبر داره میخوای بیای. اینجا خونهی مردمه، فرق داره.
-من فکر نمیکردم تا این حد مسئله بشه برات!
-چرا فکر نکردی؟ اصلاً این به کنار، بعدش چی، چرا موندی و نرفتی؟ داشتی کشیک چی رو میدادی؟
با من و من پرسید:
-دیدی… من رو؟
-نه پس کور بودم! واقعاً این چه کاری بود کردی، برای این چه توجیهی داری؟
-این یکی واقعاً دست خودم نبود، نمیتونستم ولت کنم برم. نمیتونستم فرمون ماشینم رو حرکت بدم الناز. فکر اینکه این پسره توی اون خونه هست، تو هم هستی، داشت دیوونهم میکرد. مغزم از کار افتاده بود انگار.
نفس تندی کشید:
-من رو میشناسی الناز، دوست ندارم به پروپات بپیچم. از وقتی که شناختمت با افسانه تنهایی تهران زندگی میکردین. یه شبایی تا سه نصف شب درگیر مراسم عروسی بودین و دیروقت برمیگشتین خونه، من هیچوقت اعتراضی داشتم؟ حالِ بدی که این نیمساعت، پشت در خونهی عمهت داشتم، قسم میخورم حتی یک ثانیهش رو توی تموم این دو سال نداشتم.
لبخند زدم:
-دیوونهای دیگه، آخه چرا؟
-چون تو خیلی قشنگی، چون دلم نمیخواد اونم روزی دهبار این رو به خودش بگه!
ریز خندیدم:
-در مورد برادرشوهر عمهم چه فکری کردی؟ خوشگل ندیده است، یا قحطی دختر اومده براش؟
صدایش کمکم داشت همانطور میشد که همیشه بود:
-مگه زمانی که اومده بودی مغازهم، قحطی دختر اومده بود، یا من تا حالا دختر خوشگل ندیده بودم؟
سرم را بلند کردم و به آسمان نگاه دوختم. میتوانستم در پس سیاهی آن، آبی پنهان را هم ببینم:
-سلیقهی تو با اون فرق داره، اون دخترای یه کم لوس و شیطون رو میپسنده. از اینا که قروفرشون زیاده.
تند گفت:
-تو از کجا میدونی سلیقهش چیه؟
حرفش من را از آسمان گرفت و به زمین آورد. به اطرافم نگاه کردم. من دربارهی سلیقهی بهزاد چه میدانستم. چه چیزی می توانستم دربارهش بگویم که به قطع درست باشد. تنها چیزی درستی که میتوانستم دربارهاش بگویم و مطمئن باشم که درست است، این بود که رای نداده است.
-خب دوستدخترش رو دیدم!
-دوستدخترش؟! دوستدخترش رو میآره اونجا؟
دوباره به آسمان نگاه کردم، اما هر چه تلاش کردم، آبی را پیدا نکردم:
-نه نه اون نیاورده، من اتفاقی دیدمش. اون اولا یه بار با عمهم اومده بود اینجا.
از روزهای بعد از آن دیدن، چیزی نگفتم؛ از عقد تا فرار شادی!
خیلی یواش، بهطوری که صدایش را به زور شنیدم، گفت:
-ببخشید! من هنوزم نمیدونم چرا با دیدنش خون به مغزم نرسید!
سپهر آرام گرفته بود و من نمیخواستم آرامشش را و آرامش خودم را برهم بزنم:
-اون اصلاً اونجوری که تو فکر میکنی نیست. امروزم از شانس بدِ من و تو اون موقع اومد به مامانش سر بزنه. همیشه شبا میآد که همه خونهن. خیلی زود هم میره. خونه و زندگیش جداست. اگه اون اینجا بود که من خونهی عمهم نمیموندم.
نفس کلافهاش را شنیدم:
-روز بدی داشتیم، اما خوبه که به یه شب خوب ختم شد. دوست داشتی زنجیر پلاکت رو؟
-خیلی قشنگه. خیلی؛ حیف شد که اینجوری بهم دادیش!
تک خندهای کرد:
-میتونی بهم پسش بدی تا دوباره بهت بدم؛ یه جای بهتر، یه روز خوبتر!
حس کردم صدایش خواب آلود شده است.
-سپهر؟!
-جان!
-امشب میخوای برگردی اراک؟
تک سرفهای کرد:
-آره دیگه، گفتم که کار دارم.
به سمت نردههای بتونی قدم برداشتم:
-اگه خیلی مهم نیست امشب بمون فردا برو!
-نه بابا باید برم. نترس، آروم میرونم.
-پس یه خرده بخواب، حرکت هم کردی بهم پیام بده، رسیدی هم همینطور.
-الان راه میافتم دیگه، بخوابم دیگه حال بلند شدن ندارم. رسیدم هم بهت پیام میدم.
-پس خیلی با احتیاط رانندگی کن.
صدای بوق ماشینی باعث شد مکث کنم:
-سپهر خیلی ناراحت شدم که امروز اینجوری شد. اگه میگفتی داری میآی من حتماً میتونستم یکی دو ساعت بیام ببینمت. قول بده دیگه اینجوری بیخبر نیای اینجا؟
فوری قبول کرد:
-قول میدم.
تماس را که قطع کردم دوباره نگاهم به آسمان افتاد. آبی ناپدید شده را دوباره دیدم. امشب هر بار که با بهزاد چشمدرچشم شدم، راز بین ما سر بلند میکرد و همین باعث میشد بیش از همیشه چشمهایمان روبروی هم باقی بمانند. به عقب برگشتم و به در بالکن نگاه کردم. باید این عنوان -تنها محرم رازم- را از او میگرفتم. تندتند به سمت در قدم برداشتم. دستگیره را پایین دادم، اما قدم بعدی را نتوانستم بردارم. نمیشد از این به بعد هر وقت او را میبینم، به یاد راز دفن شدهی بین خودمان بیفتم. به داخل اتاق رفتم. شالم را از روی دستهی صندلی چنگ زدم و در اتاقم را به آرامی باز کردم. تا وسط سالن جلو رفتم. دیگر هیچ تردیدی برای به جلو رفتن نداشتم، تنها، بودنِ آقاکیوان در اتاق خوابشان مانع از این بود که قدم بردارم. میخواستم همه چیز را برای عمه تعریف کنم، اما نمیتوانستم این کار را در حضور آقاکیوان بکنم.
برگشتم تا به اتاقم بروم و همه چیز را فردا صبح حلکنم که عمه از دل نور کمرنگ راهپلهها پایین آمد. با لبخند و غیرارادی به طرفش دویدم. قدمی به عقب برداشت:
-چی شده، چرا میدوئی؟
پچپچ کردم:
-عمه یه چیزی باید بهت بگم؛ یعنی امروز یه اتفاقی افتاده که باید برات تعریف کنم.
دستش را روی نردههای پله گذاشت:
-چی شده امروز؟
آمدم نزدیکتر بشوم که آقاکیوان صدایش زد. عمه با نگاه به من، جوابش را داد:
-الان میآم کیوان!
سرش را نزدیکتر کرد:
-بگو چی شده؟
دستانم را در هم گره زدم:
-امروز سالگرد آشنایی من و سپهر بود.
لبخند زد و اخمهای صورتش جمع شد.
دستش را گرفتم:
-بدون اینکه بهم بگه از اراک راه افتاد بیاد تهران تا من رو ببینه. میخواست غافلگیرم کنه. تازه وقتی رسید بهم زنگ زد که بیا پشت درم. یعنی هیچ فرصتی نداشتم که منصرفش کنم. تا رفتم بهش بگم که زودتر بره، بهزاد اومد و ما رو دید!
ابروهایش دوباره به حالت قبلش برگشت:
-بهزاد سپهر رو دید؟
با آمدن سپهر انگار مشکلی نداشت و بیشتر بهزاد برایش مهم بود.
-آره دید.
گوشهی لبش را جمع کرد و با بلافاصله رها کردنش گفت:
-چیزی بهتون گفت؟
سرم را به دو طرف تکان دادم:
-اون موقع که دید هیچی نگفت، خیلی عادی برام سر تکون داد و رفت. وقتی برگشتم خونه خودم سر حرف رو باز کردم و در مورد سپهر بهش گفتم. اونم گفت که به کسی در مورد اومدن سپهر چیزی نگم، مخصوصاً آقاکیوان.
عمه ابروهایش را بالا برد:
-عین اینا رو گفت؟
-آره، ولی فقط این نیست عمه، یه چیز دیگه هم شده!
دستش را از دست من بیرون کشید:
-دیگه چی شده؟
چشم دزدیدم:
-وقتی رفت بالا اتاقش، اونجا انگار دید سپهر هنوز نرفته و جلوی خونهست. همون دقیقه اومد پایین و رفت از خونه بیرون؛ بعدشم بهم زنگ زد که سپهر رو دیده که جلوی در کشیک میداده. ازم خواست همه چیز رو در مورد کارم اینجا به سپهر بگم.
چشمان عمه درشت شد:
-این سپهر شما آی کیوش چنده؟ یه جوری بهش حالی کن که این حرکتای پیزوری رو بذاره کنار.
سرم را پایین انداختم. دستش را روی بازویم گذاشت:
-خوب کاری کردی که به حرف بهزاد گوش ندادی و بهم گفتی، هر چی سپهر کم هوشه تو به جاش باهوشی! بالانس میشین با هم. بهزاد باید بفهمه بین من و تو خرده و بردهای نیست که بخوایم چیزی از هم پنهون نگه داریم. یا فکر کنه مسئلهای دربارهی تو هست که لازمه من ندونم و خودش بدونه.
هاجوواج نگاهش میکردم. ضربهی آرامی به گونهام زد:
-اون خوب بلده چطور آدما رو امتحان کنه.
بیحس و حال گفتم:
-یعنی چی؟
لبخند زد:
-یعنی اینکه من فردا صبح، توی دفتر، همین که دیدمش از طرف خودم و تو از برخورد بزرگوارانهش تشکر میکنم و میگم کار خوبی کرده که ازت خواسته به کیوان حرفی نزنی.
چشمکی زد:
-این بچه باید بفهمه که میشه یه زن رو به تنهایی فریب داد، اما دو زن رو، اونم وقتی کنار هم هستن، هرگز!
قدرت تحلیلم را از دست داده بودم. دستم را اینبار من روی نردهها گذاشتم:
-من اصلاً فکر نمیکنم اینقدر آدم پیچیدهای باشه. واقعاً خیلی جدی ازم خواست که در مورد اومدن سپهر به کسی حرف نزنم.
چپچپ نگاهم کرد:
-یادت نره که اون یه تاجر باهوشه. این چیزیه که تو خونشونه، اصلاً ازش بعید نیست که این حرف رو از قصد زده باشه تا واکنش تو رو بسنجه. فکر میکنی اون کمتر از کیوان عصبی شده از دیدن سپهر؟ نه! فقط خوب خودش رو کنترل کرده. حالا من فردا صبح میرم تا تو رو از امتحانش سربلند بیرون بیارم.
کاری نمیتوانستم بکنم؛ جز اینکه قدمهایش را بشمارم.
فکر میکردم با دلی سبک و با لبخندی بر لب، که نتیجهی درآوردن” همرازی” از چنگ بهزاد بود، به اتاقم برمیگردم؛ اما نشد. از تعریف کردن همه چیز برای عمه، سرتا پا پر بودم از حس پشیمانی! توضیحی که من برای برخورد امروز بهزاد داشتم، خیلی دور بود با آنچیزی که عمه میگفت. من باور کرده بودم که او، بیهوا و از روی بدشانسی قرار گرفتن من در آن موقعیت پیچیده را درک و به تناسب آن مماشات کرده است، اما عمه ترک انداخته بود به بلندای باور و تصوری که راجعبه برخورد بهزاد داشتم. از طرفی نمیخواستم زیر بار اینکه عمه بهزاد را بهتر از من میشناسد بروم و از طرفی دیگر، زیادی خوب بودن برخورد بهزاد، داشت سستم میکرد که نکند عمه راست بگوید!
آدم وقتی با فکرهایِ پرچین و شکنش بخوابد، “بیداری” میتواند حتی با صدای به هم خوردن دو تا برگ هم، قامت راست کند. پنج صبح، در دم، با شنیدن صدای ریز پیامک گوشیام، از خواب پریدم و روی تخت نشستم. سپهر رسیده و پیام فرستاده بود. نفسزنان جوابش را دادم و برای دوباره خوابیدن خیلی تقلا کردم، اما به جایی نرسیدم. این به خواب نرفتن کمک کرد تا در مقایسه با شب و حین خواب، تکلیف معلومتری داشته باشم. میخواستم برخلاف دفعهی قبل که از عمه نپرسیده بودم چطور مسئلهی شک بهزاد به من را حل کرده است، عمل کنم. دیگر برایم مهم نبود که ذهن جزئینگر عمه ممکن است با دیدهی تردید به سماجت من نگاه کند.
بهزاد زودتر از ده به دفتر نمیرفت. نتیجهی نهایی حسابوکتابم این شد که دو ساعت بعد از ده به عمه زنگ بزنم؛ زمان کمی نبود تا بهزاد پنیر داخل تلهی عمه را قورت بدهد. به بهانهی کیان و باشگاه نرفتنش به عمه زنگ زدم. اگر داخل جلسه بود، همان لحظه رد تماس میداد، وقتی گوشی پشت هم بوق خورد، از اینکه میتوانم هر آن صدایش را بشنوم، گوشی را در دستم فشردم. ” الو” که گفت، آرام شدم و جواب دادم:
-الو… سلام عمه، مزاحمت که نیستم؟
احساس کردم چیزی مینوشد:
-نه جونم، تازه سرم خلوت شده، کاری داری؟
با نگاهی به کیان که مقابلم ایستاده و زل زده بود به من، گفتم:
-کار مهمی نیست عمه، فقط میخواستم بگم که کیان نرفت باشگاه، انگار حوصله نداشت، منم نخواستم مجبورش کنم.
کیان نزدیکتر آمد و عمه خیالش را جمع کرد:
-عیبی نداره، خوب کردی!
کیان “هورا” گفت و با دو به طرف در رفت تا به ادامهی بازیاش در حیاط برسد. عمه که صدایش را شنیده بود گفت:
-تو رو خدا ببینش، این تو و من رو با هم فیلم کرده!
قبل از اینکه کارمان را تمام شده بداند و بخواهد خداحافظی کند، با لحنی معمولی پرسیدم:
-راستی عمه، بهزاد رو دیدی، بهش گفتی؟
آرام خندید:
-آره همون صبح که اومد بهش گفتم.
از روی مبل بلند شدم:
-چی کار کرد عمه، چی گفت؟
تن صدایش را پایین آورد:
-چیزی که نگفت، میدونی که، اگه دلش نخواد حرف بزنه، دنیا هم بریزن سرش، یه کلمه هم نمیگه.
با ناامیدی پرسیدم:
-یعنی هیچی نگفت؟
-هیچیِ هیچی هم که نه، وقتی ازش تشکر کردم، سرش رو تکون داد و گفت کاری نکرده، همون لحظه هم گفت کار دارم باید برم. حالا کار داشت، یا بهونه گرفت رو دیگه نمیدونم، اما نتونست یکه خوردنش رو قایم کنه، انگار انتظار نداشت بیای بهم بگی.
زمزمه کردم:
-کاش هیچی نمیگفتین!
شمردهشمرده جواب داد:
-آخه عزیز من اگه هیچی نمیگفتم، گفتن تو به من چه فایدهای داشت؟ اگه بهزاد نمیفهمید که تو من رو در جریان گذاشتی مثل این بود که انگار به کل هیچی نمیدونم.
با مکثی، قاطعیت را از کلامش گرفت:
-الناز میدونی که من اتفاقاً اصرار دارم تا قبل از خواستگاری برووبیات با سپهر زیاد باشه، اما یه جوری بهش بگو دیگه از این کارا نکنه؛ میخواد تو رو ببینه خب مثل بچهی آدم زنگ بزنه باهات هماهنگ کنه.
حرصم نسبت به کاری که سپهر کرده بود، میمرد و باز با کوچکترین اشارهای زنده میشد:
-خودشم فکر نمیکرد اینطور بشه، فکر میکرد همین که تهرانه و از اراک دور، با خیال راحت میتونه بیاد و من رو غافلگیر کنه. الان که اینطوری شد دیگه اصلاً لازم به تذکر من نیست، خودش فهمیده و ناراحته.
برای بار دوم که صدای نفسش با صدایی مثل هورت کشیدن آب قاطی شد، نخواستم دیگر مزاحم کارش بشوم: