رمان رویای سرگردان پارت 41

4.4
(12)

 

دست من نبود که می‌خواستم بدانم کار امشب بهزاد چیست؛ اصلاً فکر و خیال آدم، کی گفته دست خودش است؟

حرف‌های ابراهیم را نمی‌شد فراموش کنم، هر کجا را که نگاه می‌کردم، به هر چه می‌اندیشیدم و با هر کاری که خود را مشغول می‌کردم، باز نمی‌توانستم جلوی کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هایش را که در سرم ردیف می‌شدند، بگیرم.

سرِ میز شام، نمی‌توانستم حتی نیم‌نگاه کوتاهی به او بیندازم، نوعی بیزاری نسبت به او پیدا کرده بودم که مطمئن بودم یک بیزاری معمولی نیست‌. شکل دشمنی‌اش، یک دشمنی ساده نبود که بخواهم بگذرم و دخالتی نکنم، داشت تهمت می‌زد، اینکه به پدر‌شوهر شادی از رابطه‌ی عروسش و بهزاد گفته بود، خیلی بیشتر از انداختن دو خانواده به جان هم بود. از عمه و آقا‌کیوان، برای اینکه بخواهم این جریان را با آن‌ها در میان بگذارم، می‌ترسیدم؛ ترس اینکه شدت برخوردشان آن‌قدر زیاد باشد که بین‌شان برای همیشه به هم بخورد و مشکلاتی جدی بین کتایون و ابراهیم به‌وجود بیاید. آن‌وقت من طاقت نگاه‌کردن به چشمان حاج‌خانم که مدام سعی می‌کرد رشته‌ی الفت خانوادگی‌شان را محکم نگه دارد تا از دستش در نرود، نداشتم.

اوج بیزاری من از ابراهیم وقتی بود که نان را برداشت و به آقاکیوان تعارف کرد و گفت:

-کیوان، خوشم اومد ازت، خوب این نعمتیِ کلاهبردار رو نشوندی سرجاش! تا دیروز برای نامور دم تکون می‌داد، دید سمت تو نونش چرب‌تره، دویید اومد.

آقا‌کیوان سرش را تکان داد و کلمه‌ای نگفت، عمه هم قاشق و چنگالش را سفت‌تر گرفت. نیم‌نگاهی به حاج‌خانم که غذایش تمام شده بود، انداختم. می‌خواستم اگر کاری با من ندارد، بروم تا زیر سقفی که ابراهیم آنجا نفس می‌کشد، نباشم:

-بازم بریزم براتون؟

عقب رفت و به صندلی‌اش تکیه داد. سرش را به حالتی که انگار گردنش درد می‌کند، به عقب برد:

-نه الناز جان، امشب یه خرده زیاده‌روی هم کردم، نباید این‌قدر می‌خوردم.

-باز گردنتون درد می‌کنه؟

با بالا بردن دستش، منکر شد:

-نه، خوبم!

خیالم که راحت شد، از روی صندلی‌ام بلند شدم و با تشکر از عمه و کتایون کنار رفتم. داشتم صندلی‌ام را مرتب می‌کردم، که ابراهیم دو دستش را روی میز گذاشت و گفت:

-النازخانوم، کلاً کم‌غذا هستیا، این چند روز ندیدم یه وعده درست‌وحسابی غذا بخوری.

با لبخندی که اصلاً به صورت گردش نمی‌آمد و امشب بیشتر احساس می‌کردم که زشت هم هست، گفت:

-نکنه تهران چیزی یا کسی هست که فکروذکرت پیش اونه؟

لحظه‌ای مات نگاهش کردم، این دیگر چه شوخیِ مسخره‌ای بود؛ به احترام، عمه، آقا‌کیوان و حاج‌خانم و مظلومیت کتایون بود که لبانم بی‌حس به دو طرف کش آمد، تا شکل لبخندی در جواب مثلاً شوخی‌اش شود. بدون توقف، تا خود تراس، بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم رفتم. گوشی‌ام را از جیبم بیرون آوردم تا جواب پیام سپهر را که موقع آماده‌کردن شام داده بود، بدهم: “آره عزیزم خیلی خوش می‌گذره، هوا هم تا عصر بارونی بود، ولی الان خوبه. ستاره هم داره. شاید خیلی زود، یه روز دوتایی با هم بیایم اینجا!”

پیام را که فرستادم با نگاه به آسمان زمزمه کردم: “خوش می‌‌گذشت، فقط اگه این مرتیکه‌ی بیخود نبود.”

گوشی را داخل جیب شلوارم گذاشتم و به طرف نرده‌ها رفتم. دستانم را روی سطح صافش گذاشتم و سرم را به طرف پایین خم کردم:

-خوش نمی‌گذره، اگه ابراهیمم نبود، خیلی فرقی نداشت، باز خوش نمی‌گذشت!

با شنیدن صدای “الناز” گفتن کیان به عقب برگشتم:

-مامانم اجازه داد امشب پیش تو بخوابم، هورا!

لبخندی زدم:

-هر وقت داروی حاج‌خانوم رو دادم می‌ریم می‌خوابیم. برات قصه هم می‌خونم.

برگشتم و به طرفش قدم برداشتم، روبه‌رویش نشستم:

-یواشکی آهنگ هم گوش می‌دیم. جشن می‌گیریم حسابی!

مثل من یواش گفت:

-فردا شب که عمو‌بهزاد اومد می‌رم پیش اون می‌خوابم، آهنگاش رو ولی دوست ندارم!

از جا بلند شدم:

-فردا می‌آد؟ به بابات قبل از شام زنگ زد، چی گفت؟

چشمانش در حدقه چرخید، داشت فکر می‌کرد:

-به بابایی گفت خیلی کار داره، اما به حاج‌خانوم قول داد حتماً می‌آد!

 

 

خوابیدن کنار کیان، یعنی بیدارماندن تا نصف شب! و من راضی بودم با او تا صبح بیدار بمانم، فقط دیگر گوش‌هایم صدای ابراهیم را نشنوند. خیلی زود به اتاق رفتیم و با هم آهنگ گوش دادیم. برایش قصه خواندم و در آخر سرش را روی شانه‌ام گذاشت و خوابش برد. کیان حس مادرانه‌ام را برمی انگیخت، مخصوصاً وقت‌هایی که سرش را به شانه‌ام تکیه می‌داد و آرام‌آرام چشمانش بسته می‌شد.

شب‌بیداری و هوای خنک باعث شد صبح دیرتر از بقیه از خواب برخیزیم. جلوی آینه داشتم موهایم را شانه می‌کردم که کیان از تخت پایین آمد و بین من و آینه ایستاد:

-الناز، چرا همه‌ش روسری می‌ذاری؟ مامانی نمی‌ذاره، عمه‌کتی نمی‌ذاره، تازه اون شبم که مهمون داشتیم فقط تو روسری گذاشتی!

موهایم را بستم و شالم را روی سرم مرتب کردم:

-اولاً من روسری نمی‌ذارم و این که روی سرمه شاله، بعدشم من از بابات و بقیه خجالت می‌کشم.

سرش را بالا برد و بی‌حرکت نگه داشت:

-بابام که کاری نداره، چیزی نمی‌گه.

ضربه‌ای به کمرش زدم:

-بدو این‌قدر سؤال نپرس، بریم حاج‌خانوم منتظره!

همان لحظه که در را باز کردم، با ابراهیم رو‌دررو شدم، با همان لبخند، شبیه لبخند زشت دیشبش. کوتاه سر تکان دادم و صبح‌بخیر گفتم. روزی که با او آغاز شده بود نمی‌توانست خیلی روز به‌دردبخوری باشد. تا دیروز و قبل از شنیدن حرف‌هایش، فقط کلافه‌ام می‌کرد، اما امروز جای کلافگی با عصبانیت عوض شده بود. همین عصبانیت باعث شد سر میز صبحانه وقتی کیان گوشه‌های شالم را یواشکی کشید و ریز‌ریز خندید، تاب نیاورم و صبحانه‌ام را کامل نخورده، از جا بلند شوم. برای ناهار، ابراهیم می‌خواست در حیاط ماهی کباب کند. خبر خوشی بود، چون خرید ماهی هم به گردن او و کتایون افتاد. بعد از رفتن‌شان، نه تنها من، بلکه احساس کردم، همه راحت‌تر شده‌اند. آقا‌کیوان و عمه می‌خواستند از حیاط پشتی ویلا سیب بچینند و من هم به همراه کیان به اتاقم در طبقه‌ی سوم رفتیم تا اسباب‌بازی‌ها و وسیله‌های کیان را پایین بیاوریم. روی زمین نشسته و مشغول جمع‌آوری‌شان بودم که کیان یک‌دفعه شالم را از سرم کشید و با دو به بیرون رفت. آرام از جا بلند شدم و حین قدم‌برداشتن به سمت تخت و گذاشتن اسباب‌بازی‌هایش روی آن، شمرده‌شمرده گفتم:

-کیان مثل یه پسر خوب شالم رو بیار بهم بده.

بلند‌بلند گفت:

-اگه می‌تونی بیا ازم بگیرم، اگه می‌تونی بیا!

اسباب‌بازی‌ها را روی تخت گذاشتم:

-من بیام بعدش کلی قلقلکت می‌دما!

از خنده ریسه رفت:

-الان شالت رو می‌ندازم پایین خیس بشه!

تا این را گفت، دیگر صبر نکردم و به سمت بیرون دویدم. پشت مبل‌ها، بالا و پایین می‌پرید و منتظر من بود. از هر طرف مبل می‌رفتم، برد با او بود و می‌توانست از طرف دیگر فرار کند، مگر اینکه سرعتم را چند برابر او می‌کردم‌. با سرعت به سمتش رفتم. وانمود کردم به سمت راست مبل می‌روم و لحظه‌ی آخر به سمت چپ رفتم. دستم را خواند و با اینکه به پهنای صورت می‌خندید، توان دویدنش پا‌برجا بود. به سمت در خروجی سالن دوید. فاصله‌اش با من کم بود. هر آن ممکن بود بگیرمش، اما چند قدم مانده به در، دستانی دو طرف پهلوهایش نشست و او را سفت نگه داشت. ایستادم، نفس‌نفس‌زنان سرم را بالا بردم و بهزاد را دیدم. گوشه‌ی شالم روی دستش افتاده بود. نگاهی به شال و صورت کیان انداخت. کیان جستی زد تا با شالم فرار کند، اما بهزاد زود فهمید و دستش دور بازوی کیان قفل شد. با اخم شال را از او گرفت و گفت:

-این دیگه چه کاریه، کیان؟

کیان سعی کرد خودش را از دست او جدا کند:

-داشتم با الناز بازی می‌کردم عمو!

اخمش بیشتر شد:

-خیلی بازی بدیه!

کیان دستش را کشید و به سمت بیرون فرار کرد.

نگاهم به شال در دستش بود. چشم از فرار کیان گرفت و دو قدمی به سمتم برداشت. شال را بالا آورد تا از دستش بگیرم. دستم را که جلو بردم، نگاهش که تا ثانیه‌های پیش در کنترلش بود، تماماً نصیب من شد و دور سر و شانه‌ام ‌چرخید. گویی چشمانش می‌توانستند نفس بکشند؛ نفس‌های گرم، زیر گوشم، روی شقیقه‌هایم، روی موهایم!

-اینجور موقع‌ها رحم نکن بهش، یه کشیده نروماده خرجش کن!

شال را نگرفتم، از دستش کشیدم و روی سرم انداختم. چشم گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت. چشم‌گرفتنی که فایده‌ای نداشت:

-چه خبر، خوش گذشت این چند روز بهت؟

 

 

 

حس می‌کردم توده‌ای به اندازه‌ی گوشه‌ی شالی که در دستم مشت کرده بودم، راه نفسم را بند آورده بود. دلیلش هم تلاش بهزاد برای عادی جلوه‌دادن موقعیت پیش‌آمده بود. تن دادم به بازی‌اش:

-همه چیز خیلی خوب بود، البته از وقتی اومدیم یکسره هوا بارونیه، بقیه انگار زیاد راضی نیستن، اما من خوشم می‌آد.

اخم کرد، اخم‌کردنی که آرام‌آرام در صورتش خودش را نشان داد:

-کسی که از بارون خوشش نمی‌آد، چرا باید بیاد شمال؟

طوری نپرسیده بود که منتظر جواب من باشد، بیشتر سرزنش را می‌شد از آن استنباط کرد.

حرفی نمانده بود، از سر راه هم کنار رفتیم. او به سمت تراس رفت و من هم به طبقه‌ی پایین. دیگر مهم نبود که اسباب‌بازی‌های کیان اتاق من جا‌ مانده بودند. نمی‌خواستم به فضایی که بهزاد با حضورش برایم ایجاد می‌کرد، فکر کنم. مثل این بود که فهمیده باشم صندوقچه‌ای زیر زمین، جایی که هر روز روی آن قدم برمی‌دارم وجود دارد، اما نخواهم پنجه در پنجه‌ی خاک بیندازم تا به صندوق برسم و درش را باز کنم.

موقع ناهار، بیش از هر وقت دیگری برخورد ابراهیم و بهزاد را با هم زیر نظر گرفتم. این تصمیمی از پیش تعیین‌شده نبود، بلکه ابراهیم با اولین سؤالش از بهزاد، باعث شد توجه من جلب شود‌. وقتی بهزاد آخرین نفر آمد و روی صندلی ناهار‌خوری نشست، ابراهیم با لبخند از او پرسید:

-تهران چه خبر بود بهزاد، چی‌کار می‌کردی تنهایی؟ لابد کلی برای خودت حال کردی!

تا این را گفت، سر بلند کردم و به بهزاد چشم دوختم. از دیس برای خودش پلو می‌کشید. کف‌گیر را رها کرد و کمی عقب رفت. شمرده‌شمرده گفت:

-سرگرم کارای دفتر بودم، تا قبل اینکه برم ترکیه باید کارام رو سروسامون بدم، اصلاً یه لحظه هم تنهایی رو نفهمیدم.

خیلی محترمانه جوابش را داد، انتظارش را نداشتم! نمی‌دانم رعایت می‌کرد تا این مسافرت به خیر‌وخوشی تمام شود، یا نه، این رفتار، اصالتاً مال خودش بود.

ابراهیم این بار خندید:

-پس حسابی سرت شلوغ بوده!

و فقط من می‌دانستم چه تیرهای زهرداری در کلامش پنهان شده است. باز سؤال پرسید، حتی وقتی که بهزاد غذاخوردن را شروع کرده بود! هر بار بدون شکایت جواب می‌داد. دیگر نگاه‌شان نکردم، همین که گوش‌هایم می‌شنید، کافی بود.

آمدن بهزاد باعث شده بود من وقت بیشتری برای خودم داشته باشم؛ خیلی از کارهای حاج‌خانم را انجام می‌داد و کیان هم تمام‌وقت با او بود. مثل ابراهیم نبود که دائم در دست‌وپای ما باشد، یا هر جای خانه که برویم او را ببینیم، بیشتر همه‌ دنبالش می‌گشتند تا او را پیدا کنند.

غروب که شد، نبودنش بیشتر از کل روز به چشم آمد، حاج‌خانم کیان را مأمور کرد تا سری به هر دو طبقه‌ بزند و او را پیدا کند، اما وقتی کیان دست از پا درازتر برگشت، حاج‌خانم با تلفن همراه بهزاد تماس گرفت. لرزش گوشی‌اش روی کانتر آشپزخانه باعث شد، حاج‌خانم با اخم لحظه‌ای چشمانش را ببندد:

-گوشی‌ش رو چرا با خودش نبرده، هوا تاریک شده، آخه کجا مونده.

آقا‌کیوان از جایش بلند شد و در حالی که نیم‌نگاهی به تلویزیون داشت، به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد:

-ماشینش تو حیاطه حاج‌خانوم، همین اطرافه.

چشمم به گوشی بهزاد روی کانتر بود و منتظر بودم ابراهیم تیکه‌ای بپراند؛ نزدیک به کانتر ایستاده بود. می‌ترسیدم باز شادی زنگ بزند و مثل آن روز که من اسمش را روی صفحه‌ی گوشی بهزاد دیده بودم، او هم ببیند. وقتی که حرفی نزد، تمام فکر و ذکرم این شد که او حتماً متوجه‌ی اهمیت گوشی بهزاد شده و کنار کانتر منتظر فرصتی ایستاده است. با صدای بلند عمه چشم از گوشی گرفتم:

-کیان، نرو تو تراس، بیا تو؛ بارونه لیز می‌خوری.

کیان اما خوش‌خبر بود. از روی تراس داد زد:

-عمو اینجاست، اومده.

ابراهیم به سمت تراس قدم برداشت و از گوشی دور شد:

-پروین‌خانوم، حواسمون هست بهش.

بهزاد قبل از اینکه او خیلی به تراس نزدیک شود، دست در دست کیان وارد سالن شد. باران نظم موهایش را بر هم زده بود، سرشانه‌های پیراهنش هم خیس بود. وقتی نگاه خیره‌ی ما را به خودش دید، دستش را بالا آورد و مشتش را باز کرد. در دستش سه سیب مینیاتوری داشت که بیشتر سرخابی‌رنگ بودند تا قرمز.

-این سیبا رو ببینید چه کوچیکن. ته باغ بود، همین سه تا رو هم داشت.

کیان از جا پرید:

-عمو، یه دونه بده من، یه دونه بده من.

بهزاد دستش را به سمت او گرفت:

-بیا یه دونه‌ش مال تو!

به سمت حاج‌خانم چرخید و بعد به سوی او قدم برداشت:

-یکی هم مال حاج‌خانوم.

ابراهیم جلو آمد. دستش را دراز کرد تا آن سیب باقی‌مانده را از دست بهزاد بچیند، اما بهزاد نیم‌نگاهی به او انداخت و سیب را در مشتش‌ پنهان کرد:

-اینم برای الناز باشه!

فاصله‌ی زیادمان را با قدم‌های آرامی پر کرد، ابراهیم را پشت سر گذاشت و سیب را به دستم داد!

لحظاتی همه چیز را فراموش کردم و فقط به سیب کوچک داخل دستم زل زدم.

 

 

انگشتانم آرام جمع شدند. سیب را در مشتم گرفتم؛ چشمانم بالا آمد و به سوی حاج‌خانم کشیده شد. سیب را نزدیک بینی‌اش گرفته بود:

-این چه بوی خوبی می‌ده، بهزاد، اگه امسال اولین بارِ درخت باشه، حتماً سال دیگه بیشتر سیب می‌ده.

کیان بی‌رحمانه سیبش را گاز زد. صورتش جمع شد:

-وای چه ترشه، خیلی ترشه!

بهزاد به او می‌خندید، ابراهیم هم همین‌طور! دلخور نبود که بهزاد سیب را به او نداده بود، شاید هم چون عادت داشت پشت‌سر تلافی کند، می‌توانست فعلاً دندان روی جگر بگذارد.

وقتی دورم خلوت شد، مشتم را باز و سیب را به بینی‌ام نزدیک کردم. من خوش‌بو‌ترین و خوش‌رنگ‌ترین سیب دنیا را در دستانم داشتم!

فقط وقتی برای شام رفتم، سیب را از خود جدا کردم. آن را سفت در دستم گرفته و از پنجره بارانی را که هر لحظه تند‌ و تند‌تر می‌شد، تماشا می‌کردم. صدای تلویزیون و صدای باران همه را در خلسه‌ای فرو برده بود که دوست نداشتند کوچک‌ترین حرفی بزنند‌. حاج‌خانم طبقه‌ی پایین در اتاقش خواب بود و کیان و بهزاد هم همراهش رفته بودند. کیان نبود تا آرامش دیگران را بر هم بزند‌. نگاهی به عمه انداختم و وقتی او را در قسمت تاریک سالن، در حال چرت‌زدن دیدم، قدمی به جلو برداشتم تا به تراس بروم و زیر باران باشم. بلندشدن آقا‌ابراهیم و رفتنش به سمت آشپزخانه، باعث شد سر جایم بایستم. نمی‌خواستم به من تذکر بدهد به تراس نروم. منتظر ماندم به من پشت کند، انتظارکشیدنم منجر شد به دیدن گوشی بهزاد روی کانتر! باران تند‌ و تند‌تر می‌شد. سیب را بالا آوردم و دوباره بو کشیدم و با قدم‌هایی تند به سمت تراس رفتم، صدای ریز خنده‌ی کیان رسا و رساتر می‌‌شد. در تراس طبقه‌ی پایین با باران بزم راه انداخته بودند. گوشی بهزاد، ابراهیم و در نهایت سیب داخل دستم، من را به طرف پله‌ها هل داد. با صورتم باران را لمس می‌کردم. کیان زودتر من را دید:

-الناز… الناز، بدوبدو، بیا زیر سایه‌بون الان خیس می‌شی!

بهزاد حرکتی کرد و از زیر سایه‌بان بیرون آمد و بلند گفت:

-یواش‌تر بیا، الناز!

قدم‌های بعدی را آرام‌تر برداشتم و یک‌راست به سمت بهزاد رفتم. نگاهی به صورت خیس و موهای جلوآمده‌ام انداخت و کمی عقب رفت:

-بیا زیر سایه‌بون!

به زیر سایه‌بان رفتم و با نگاه به باران که امان زمین و آسمان را بریده بود، گفتم:

-خوبه که این سایه‌بون هست!

زمزمه کرد:

-ما اینجوری هستیم دیگه، از قدم‌زدن زیر بارون خوشمون می‌‌آد، اما از خیس‌شدن بیزاریم‌.

به طرفش چرخیدم. روبه‌رویش ایستادم. موهای خیس جلوی چشمم را کنار زدم:

-اما بیزاربودن جلوی خیس‌شدن رو نمی‌گیره!

نگذاشتم به مکث کوتاهی که پیش آمده بود، او پایان دهد. سریع گفتم:

-آقا‌بهزاد، یه موضوعی هست که حتماً باید بهتون بگم. گفتنش یه خرده سخته، چون شما در آن واحد، بدترین و بهترین آدمی هستین که‌ می‌شه این موضوع رو بهش گفت.

ابروهایش را به هم نزدیک کرد. به طرفم متمایل شد. سرش را کوتاه تکان داد:

-چی شده الناز، چه موضوعی؟

نیم‌نگاهی به کیان انداختم، دستش را از سایه‌بان بیرون برده بود تا باران جمع کند. سیب را در دستم حرکت دادم. چشم از کیان گرفتم و به بهزاد دادم:

-اول باید قول بدین که…

نتوانستم ادامه بدهم؛ چون داشتم پشیمان می‌شدم. بهزاد انگار متوجه‌ی تردیدم شده بود. کامل به طرفم چرخید. باز هم نزدیک‌تر آمد تا صدای باران، صدای ما را ندزدد:

-هر قولی می‌خوای بهت می‌دم، چی شده؟

شانه‌هایم را کمی بالا آوردم:

-قول بدین که منطقی و عاقلانه باهاش برخورد کنید. نمی‌خواستم بهتون بگم، اصلاً نمی‌خواستم به هیچ‌کس بگم، اما نتونستم بی‌تفاوت بگذرم!

چشم‌هایش ریز شد، جدی و شمرده گفت:

-بگو الناز، بگو چی شده!

چشم دزدیدم:

-در مورد آقاابراهیمه! دیروز…

حرفم را قطع کرد:

-چیزی گفته بهت؟ اگه گفته و ناراحتت کرده، اصلاً بهش فکر نکن، اون تخصص داره در مزخرف گفتن.

کلافه سرم را بالا گرفتم و محکم نگه داشتم و زل زدم به او:

-نه اصلاً مسئله ربطی به من نداره…

دستم را به سمت تراس پایین گرفتم:

-دیروز، همین‌ طبقه‌ی پایین، تلفنی صحبت می‌کرد. اتفاقی شنیدم که با پدر شوهر شادی حرف می‌زد!

سنگینی نگاهش را ندیده گرفتم و ادامه دادم:

-بهش می‌گفت چرا باور کرده شما تو فرار شادی تقصیری ندارین، تحریکش می‌کرد یه مدت شما و عروسش رو زیر نظر بگیره تا بهش ثابت بشه شما و شادی هنوز با هم در ارتباطین.

دستانش بالا آمد، تا نزدیک بازوهای من و همان جا ماند:

– این حرفا رو به پدرشوهر شادی زد؛ تو مطمئنی؟

با تکان سر تأیید کردم:

-بهش ‌گفت بپا بذار برای عروست، صداشم می‌کرد نامور. نامور کیه، فامیلی پدرشوهر شادی نیست؟ من نمی‌دونم چه ارتباطی بین شما و شادیه، اما مواظب…

نفس صدا‌داری کشید و نگاه از من گرفت و صورتش را برگرداند. از اخم‌هایی که دیگر نبود بیشتر می‌ترسیدم. تند برگشت و پرسید:

-من با زنی که شوهر داره چه ارتباطی می‌تونم داشته باشم، الناز؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x