رمان وارث دل پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه _ این اسلان احمق خیلی شما رو اذیت کرده براش دارم.. حاج علی اکبر نفس عمیق شده ای ول داد. _هعی یادش بخیر اقا خدا بیامرز…
رمان لیلیان پارت ۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه – میمیرم برات خب، پدر و مادر هم خوشحال میشن، تو خجالت نکش. فردا نتیجهی آزمایشش آماده میشود و دل در دلم نیست و همه ی سعی ام برای…
پارت 74 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه نفس عمیقی کشیدم و خودم و به محمد رسوندم وشونه به شونه ی محمد به بقیه نزدیک میشدیم لشوره و از همون فاصله توی چشم های بابا…
رمان مادمازل پارت ۸۶2 سال پیش۱ دیدگاه * رستا * تمام روز رو پیش خاله بودم چون میخواستم لااقل حتی اگه شده با کمک کردن تو دوخت و دوز عروسکها و لباسهاشون…
رمان وارث دل پارات ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه مامان نفسی بیرون داد : دیر کردی دخترم گفتم تا سر کوچه بیام.. الان هم که طوری نشده دخترم اومدم دنبالت الان هم بیا بریم بچه…
رمان لیلیان پارت ۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه لحظاتی که صدای تند قلبش در اتاق پخش میشود، سر از پا نمیشناسم. پر از حسی عجیب و ناشناخته شدهام. نگاه به سید علیرضا میکنم، چشمه ایش خیس…
پارت 73 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه به چشم های اشکیه تهمینه نگاه کردم محمد: نگران نباش حالش خوب میشه عفریته میتونه حالشو خوب کنه تهمینه بدون هیچ حرفی فقط حق حق میکرد …
پاییزه خزون پارت 862 سال پیشبدون دیدگاهپاییزه خزون تلو تلو دست به دیوار گرفتم و رفتم سمته دستشویی ، دروباز کردم رو روشویی ،هر چی که بود و نبود تو معدمو خالی کردم احساس میکنم…
رمان مادمازل پارت ۸۵2 سال پیش۱ دیدگاه دود سیگارو بیرون فرستادم و با بالا گرفتن سرم گفتم: -خوشبخت بشی ترگل…. به عنوان یه مرد، سخت ترین کار واسه من گفتن…
رمان وارث دل پارت ۹۷2 سال پیش۴ دیدگاه چرا ماشین رو نبردیم داخل ؟؟ رادمان از حرکت ایستاد یهو دستی زد وسط پیشونیش و گفت : عجب گیجی من هستم خوب شد شما حواست…
رمان لیلیان پارت ۷۶2 سال پیش۳ دیدگاه – صدالبته. – تنهام نمیذاری؟ موهایش را پشت گوشش میزنم: – نه خانوم قشنگم. لبخند میزند و اشکش میچکد. – قول دادیها سید! – سر قولم هستم. …
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت(آخر)2 سال پیش۴ دیدگاه _ خیلی ناز شدی… ماشاءالله… همون موقع هم که گفتی آرایش غلیظ و جیغ نمیخوای، زود قبول کردم چون میدونستم همینجوری بهت خیلی میاد. قصد داشت…
رمان مادمازل پارت ۸۴2 سال پیش۳ دیدگاه دیگه توان کش دادن این میخوام و نمیخوامهارو نداشتم. باید کارو یه سره میکردم چون تهش مشخص بود. اینکه خودم با کسی ازدواج کنم که…
رمان وارث دل پارت ۹۶2 سال پیش۱ دیدگاه تا اینکه کامل برگشت دستی دور گردنم حلقه کرد با اون چشم های خمار و جذابش بهم خیره شده بود خندیدم و گفتم :دوستت دارم لبخندی زد…
رمان لیلیان پارت ۷۵2 سال پیش۱ دیدگاه حلاوت کلام و نگاهش، سلول به سلول تنم را هدف قرار میدهد. دست از زیر لباس خوابم رد میکند و انگشتانش روی ستون مهره های کمرم میلغزد. چشمهایم…