پارت 73 رمان نیستی 1

3.7
(6)

 

به چشم های اشکیه تهمینه نگاه کردم

 

محمد: نگران نباش حالش خوب میشه عفریته میتونه حالشو خوب کنه

 

تهمینه بدون هیچ حرفی فقط حق حق میکرد

 

به زراتشت دستور دادم هرچه زود تر اتاق و تمیز کنه دست تهمینه رو گرفتم ابی به دست و صورتش زدم

 

وقتی از حموم بیرون اومدیم اتاق تمیز و مرتب بود و خبری از هیاهوی چند دقیقه پیش نبود

 

تهمینه رو، رو تخت نشوندم و به سمت کمد رفتم و کیف تهمینه رو بیرون کشیدم

 

محمد: بیا با اون سرخاب سفیداب هایی که داری خودت و از این حال در بیار

 

بینیش و بالا کشید و شروع به آرایش کرد

 

༺از زبان تهمینه ༻

 

 

بدنم هنوزم از چیزایی که دیده بودم میلرزید

صحنه ها یک لحظه هم از جلو چشمم کنار نمیرن

 

نه اینا همه خواب بود

 

خدایا اگه واقعا خواب بود فک کنم الان وقتشه که بیدار بشم

باورم نمیشد که هرمس میتونه ایتقدر وحشی بشه

 

اصلا فکرشم نمیکردم که جن ها اینقدر ظالم و بی رحم باشن

 

تصویر صورت های چروک و سیاهشون یا بدن های پر از مو و پاهای سم مانندشون

 

چشم هام و بستم و سرم و به چپ و راست تکون دادم باید این تصویر هارو از ذهنم بیرون میریختم ولی چطوری؟؟؟

 

چطوری میشد اون لحظه ای و فراموش کنم که هرمس با دندون هاش تن اون موجودات و تکه تکه میکرد

 

چطور میشد خون هایی که فواره وار از بدنشون بیرون میزد و فراموش کرد

 

چطور صدای جیغشون و فراموش کرد

 

انگشت شست و اشاره ام و روی چشم هام گزاشتم و چشم هام و مالیدم

 

محمد: بهش فکر نکن بدتر از این هم میشد باشه

 

تهمینه: بدتر از اینم مگه داریم؟!

 

محمد: اره مثلا…

 

تهمینه: مثلا؟؟

 

محمد: مثلا امکانش بود هرمس و جلوی چشم هات تکه تکه میکردن

 

بدون حرکت و بدون تغیری تو حالتم فقط چشم هام و گرد کردم

 

مدتی به همین حالت گذشت که گفت: گفتم مثلا

 

تهمینه: حتی نمیخوام مثالشم بگیـ

 

محمد: بهتره زود تر از این حال بیرون بیای ممکنه کسی بیاد داخل

 

از جا بلند شدم و به سمت میز ارایشی رفتم

روی صندلی نشستم اول کرم پودر بعد ریمل و کمی مداد چشم و رژ لب

 

برگشتم و به صورت محمد نگاه کردم

 

تهمینه: خوبم!؟

 

محمد: فوق العاده ای، به شدت زیبا شدی

 

گوشه ی لبم و گاز گرفتم و همینطور که سعی بر مخفی کردن خنده ام داشتم گفتم: منظورم این بود که ظاهرم عادیه؟

 

محمد که انگار یکه ای خورده بود گفت: بله

 

از جا بلند شد و از اتاق خارج شد

 

من هم سریع از اتاق خارج شدم چون به شدت از تنهایی میترسیدم مخصوصا الان که هرمس هم زخمی بود

 

 

….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x