رمان عشق موازی پارت (43)آخر3 سال پیش۴۵ دیدگاه… سه ماه بعد … && ایلیاد && آخرین سیب رو هم بالای درخت کریسمس گذاشتم و از چارپایه پایین اومدم … الیس و مامان نگاهی به درخت کریسمس تزئین…
رمان عشق موازی پارت 423 سال پیش۱۹ دیدگاه&& ایلیاد && با صدای جیغ آلیس ، از پشت میز کارم بلند شدم و به طرف در حرکت کردم … در رو باز کردم و به سمت پله ها…
رمان عشق موازی پارت 413 سال پیش۷۶ دیدگاه&& ایلیاد && _ یعنی چی رئیس؟! … شما از ما توقع دارید بریم و زیر دستِ دشمنتون شیم؟! … نفر دیگه ای از نگهبانا ؛ عصبی جلو اومد و…
رمان عشق موازی پارت 403 سال پیش۶ دیدگاه&& سارا && ناراحت و غمگین از پنجره به بیرون خیره شدم … کاش این اتفاق نمیفتاد ! … کاش جاسپر گم نمیشد … . توی فکر بودم که در…
رمان عشق موازی پارت 393 سال پیش۲۶ دیدگاه… دو روز بعد … && ایلیاد && خسته خودمو پرت کردم روی صندلیِ میز کارم و پوک عمیقی از سیگار توی دستم کشیدم … . دور روز گذشت !…
رمان عشق موازی پارت 383 سال پیش۳ دیدگاه* * * * _ احیانا بیشتر شماها از اینکه من چرا این مراسم رو برگزار کردم ، خبر ندارین … شاید پیشِ خودتون فکر کرده باشین یه مراسم ساده…
رمان عشق موازی پارت 373 سال پیش۴ دیدگاه* * * * با لبخند به پسر و دخترای جَوونی که وسط سالن ، داشتن می رقصیدن خیره شدم … این مراسم رو ، ایلیاد برای برگشت من و…
رمان عشق موازی پارت 363 سال پیش۱۳ دیدگاه_ آره داداش ، آره … نه دیگه الان داریم بار و بندیلو جمع میکنیم ، بریم فرانسه … اره دیگه شما هم راه بیوفتین … اوکی ، پس زودتر…
رمان عشق موازی پارت 353 سال پیش۱۸ دیدگاه* * * * + فقط برو ایلیاد … برو پاریس ، از اینجا برو … برو و دیگه هیچوقت هم برنگرد … میفهمی؟! … هیچوقتتتت … . با نگاه…
رمان عشق موازی پارت 343 سال پیش۲۴ دیدگاه* * * * با چشمای گریونش ، لب زد : _ مامانیییی ، بزار برم … اون الان منتظرمه ! … اخمم غلیظ تر شد : + ساکت باش…
رمان عشق موازی پارت 333 سال پیش۳۲ دیدگاه* * * * سرشو برگردوند عقب و همونطور که داشت می دویید ، دستشو توی هوا تکون داد و گفت : _ بیا دیگه مامانییی … . با نفس…
رمان عشق موازی پارت 323 سال پیش۹ دیدگاه* * * * _ مامانییییی … روی زمین نشستم ، دستامو با لبخند باز کردم و لب زدم : + جونِ مامان … بیا پسرم ! … دویید طرفم…
رمان عشق موازی پارت 313 سال پیش۳۷ دیدگاه… چند سال بعد … #ایتالیا #رُم && آلیس && جلوی پاش ، دو زانو نشستم و با گریه لب زدم : + آقا … توروخدا ، من پیش در…
رمان عشق موازی پارت 303 سال پیش۳۵ دیدگاه… دو روز بعد … پوک عمیقی از سیگار کشیدم و همونطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم ، دودشو بیرون فرستادم … هنوز توی بهت بودم که…
رمان عشق موازی پارت 293 سال پیش۳۰ دیدگاه… چند روز بعد … بوقی زدم که نگهبانا با عجله در رو واسم باز کردن … به سرعت وارد عمارت شدم و به طرف پارکینگ حرکت کردم … ماشینو…