رمان انرمال پارت اخر10 ماه پیش1 دیدگاه دست درجیب، با سری خمیده، نگاهی غمگین، جسمی بی رمق و عاجز، لب جاده راه میرفتم. دلم پر بود و خودم میدونستم اگه مثل دختر بچه…
رمان انرمال پارت ۹۱10 ماه پیشبدون دیدگاه باورم نمیشد اون اینجوری سرم داد زده باشه. جلوی همه ی بچه ها… آخه چرا ؟ صرفا چون حواسم جمع نبود و مسئله رو نتونستم جواب…
رمان انرمال پارت ۹۰10 ماه پیش1 دیدگاه فقط داشتم بربر تماشاش میکردم. مضطرب بودم چون اصا نمیدونستم چی به چیه. آخه من میرفتم اونجا چی مینوشتم ؟ دیوث عوضی… میدونم فهمید تو باغ نیستم…
رمان انرمال پارت ۸۹10 ماه پیشبدون دیدگاه کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم و بدو بدو خودمو به آقای جاوید رسوندم ودر حین اینکه بهش نزدیک و نزدیکتر میشدم با…
رمان انرمال پارت ۸۸11 ماه پیشبدون دیدگاه بند کوله ام رو روی دوشم انداختم وحین مرتب کردن مغنه ام پله هارو به آرومی اومدم پایین. اگرچه هفت صبح بود اما صدایاز هفت خط…
رمان انرمال پارت ۸۷11 ماه پیشبدون دیدگاه اگرچه از صندوق عقب صداهای عجیبی میشنیدم اما عصبی تر و کلافه تر از اون بودم که بخوام واکنشی نشون بدم فقط یه چیزی اون وسط واسم…
رمان انرمال پارت ۸۶11 ماه پیش4 دیدگاه کز کردم کنج تخت و به دور و اطراف نگاهی گذری اما پر دقت انداختم. نه اینطور فایده نداشت. بلند شدم و با کنار زدن پتویی که…
رمان انرمال پارت ۸۵11 ماه پیش1 دیدگاه بدون استفاده از کلمات،تنها با تکون دست خدمتکار رو مرخص کرد و بعد خم شد و خودش شخص با برداشتن قوری برام چایی ریخت و…
رمان انرمال پارت ۸۴11 ماه پیش3 دیدگاه پا روی پا انداخت و با تاسف کبودی های صورتم رو از چشم گذروند. این مادر ما هم یه جوری به حال…
رمان انرمال پارت ۸۳12 ماه پیش2 دیدگاه خودش رو کشید کنار و به قهوه خورنش ادامه داد اما من دیگه حتی میلی به خوردن اون قهوه هم نداشتم. زیادی تلخ بود. شاید هم…
رمان انرمال پارت ۸۲12 ماه پیش1 دیدگاه خمیازه ای کشیدم و در یخچال رو باز کردم. هیچی توش نیود. هیچی! دریغ از یه تخم مرغ. در حقیت این یخچال هم مثل جیبم خالی…
رمان انرمال پارت ۸۱1 سال پیش3 دیدگاه کلید جدید رو از اون مرد که بخاطر دیرقت بودن و تعطیلی کار و بارش با هزار مکافات راضی شده بود همراهمون بیاد گرفتم. از اول…
رمان انرمال پارت ۸۰1 سال پیش9 دیدگاه از یه جایی به بعد دیگه نتونستم مثل اون لحظات اول خوشحال باشم و بالا و پایین بپرم به هر طریقی انرژی زیادمو تخلیه کنم حتی وقتی…
رمان انرمال پارت ۷۹1 سال پیشبدون دیدگاه از چیزی که گفت خوشم اومد. به جمله ی در ظاهر معمولی بود اما هم نیش منو وا کرد هم تمایلم رو به اینکه اون لحظات…
رمان انرمال پارت ۷۸1 سال پیش2 دیدگاه توی سالن همه بابابزرگ آرمین رو میشناختن واسه همین نیازی نبود برای دفتن به داخل،ما هم خودمون رو معرفی کنیم. پیرمرد باحالی بود. نه نه! منصفانه…