ارسلان نفس نمیکشم قلبم با دیدن جسم غرق در خونش از کار افتاده است زانوهایم خم میشوند و همانجا درون چهارچوب در بر روی زمین میافتم پس دلشورهام بیدلیل نبود…
جیغ میکشم التماس میکنم ارسلان را صدا میزنم کسی صدایم را نمیشنود لباسهایم پاره میشود و بین حرفهای رکیکشان زجه میزنم کاش به حرف ارسلان گوش میکردم تا حالا اینها…
به چهرهاش در صفحه لپتاپ نگاه میکنم _کی برمیگردی پس؟ لبخند کمرنگی میزند ارسلان_بخدا معلوم نیست هنوز کارم تموم نشده در این چند روز دوریاش بهانهگیر شدهام _گفته بودی یه…
با صدای ارسلان مانتویم را تن میزنم ارسلان_آتوسا بدو دیگه چیکار میکنی سه ساعته درحالی که شالم را بر روی موهای بازم میاندازم صدایم را بالا میبرم _اومدم بابا اومدم…
جلو میآید و کنارم بر روی تخت مینشیند و جعبه را بر روی تخت مینشیند آرتا_خوبی؟ نگاهش میکنم و سری تکان میدهم _اوهوم…………خوبم سنگینی نگاهش را تاب نمیآورم و سرم…
داخل ماشین در حال رفتن به سمت خانه هستیم این ارسلان را دوست دارم این ارسلانی که بیشتر لبخند میزند بیشتر محبت میکند این ارسلان همان ارسلان قبل از رفتم…
آرام نق میزند آتوسا_چرا بیدارم کردی؟ سرم را پایین میبرم و بوسه آرامی به پیشانیاش میزنم گل را بر روی قفسه سینهاش میگذارم و با عقب کشیدن سرم آرام میگویم…
نمیداند چند بار طول و عرض راهروی بیمارستان را طی کرده نمیداند چند دقیقه است که دخترک را به اورژانس بردند قلبش از نگرانی برای آن دخترک دوست داشتنی تند…
مرضیه_بفرمایید این صدا را میشناسم صدای مرضیه،یکی از خدمتکار های عمارت بود ارسلان با لحن سردی میگوید ارسلان_درو باز کن به حاج همایون هم بگو دخترش رو آوردم در بی…