رمان دیازپام پارت ۱۷

بدون دیدگاه
ارسلان صدای جیغ های پر دردش در گوش‌هایم میپیچد اما گویی دیوانه شده‌ام آتوسا_ارسلان نزن نامرد بزار حرف بزنم صدای حق حق گریه‌اش در صدای کوبیدن مشت های پی در…

رمان دیازپام پارت ۱۵

بدون دیدگاه
آرام از ماشین پیاده می‌شویم و به سمت آسانسور می‌رویم سوار بر آسانسور می‌شویم و ارسلان دکمه طبقه مورد نظر را می‌فشارد با رسیدم به طبقه از آسانسور بیرون می‌رویم…

رمان دیازپام پارت ۱۴

2 دیدگاه
با احساس سرمای شدیدی لای پلک‌هایم را باز میکنم با گیجی نگاهم را دور اتاق تاریک میچرخانم و در تاریکی به زحمت ساعت را نگاه میکنم ساعت ۳ نیمه شب…

رمان دیازپام پارت ۱۳

بدون دیدگاه
نگاهم دور تا دور اتاق میچرخد و بر روی وسایلم که نمیدانم کی به این اتاق آورده شده بودند ثابت می‌ماند از جایم بلند می‌شوم و با قدم های آرام…

رمان دیازپام پارت ۱۳

4 دیدگاه
کلید را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و به سرعت در را باز میکنم چیزی پشت در است که نمی‌گذارد در به راحتی باز شود حل محکمی به در میدهم…

رمان دیازپام پارت ۱۲

3 دیدگاه
او مرا هرزه خطاب کرد؟ قطره های اشک گونه‌ام را خیس کردند اگر حاج بابا بفهمد زنده ام نمی‌گذارد برای او اصلا مهم نیست که ارسلان از کجا و چگونه…

رمان دیازپام پارت ۱۱

6 دیدگاه
ولی یک حس عجیب مانع رفتنم میشود برمیگردم و وارد اتاقک میشوم بهراد  درحال کتک زدن آن پسر است میدانم چقدر بر سر این موضوع حساس است و العان هم…

رمان دیازپام پارت ۱۰

5 دیدگاه
پک عمیقی به سیگار درون دستم میزنم و دودش را با مکث بیرون میفرستم میلاد دست به سینه روبه‌رویم می‌ایستد میلاد_خوشت اومده از دختره؟ خاکستر سیگارم را درون زیر سیگاری…

رمان دیازپام پارت ۹

7 دیدگاه
نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم ساعت ۳ و نیم صبح را نشان می‌دهد و باید عجله کنم چون کمی بعد همه برای نماز صبح بیدار خواهند شد ساک…

رمان دیازپام پارت ۸

2 دیدگاه
_محکم زدم لبخند خسته‌ای زد آتوسا_اگه نمیزدی که العان باید میرفتی سردخونه چیزی نگفتم و دوباره بر روی صندلی کنار تختش نشستم کمی بعد سرمش تمام شد از جایم بلند…

رمان دیازپام پارت ۷

2 دیدگاه
دستش نوازش وار روی موهایم کشیده می‌شود کمی که آرام شدم از جایش بلند می‌شود و مرا هم همراه خود بلند می‌کند انگار می‌داند که حال خوشی ندارم آرام آرام…

رمان دیازپام پارت ۶

بدون دیدگاه
(اینم یه پارت یهویی تقدیم به نگاه های قشنگتون 🥰😘🥰)   نفس هایم کند میشود گویا هیچ هوایی برای نفس کشیدن وجود ندارد نفس های گرمش حالم را به‌هم می‌زند…

رمان دیازپام پارت ۵

بدون دیدگاه
گویا با همان بوسه کوتاه مغزم را خاموش کرده است که اینچنین گیج هستم دلیل ضربان بالا رفته قلبم را نمی‌فهمم با گیجی مانتو را تن میزنم و با انداختن…

رمان دیازپام پارت ۴

10 دیدگاه
🦋🦋اینم از پارت هدیه🦋🦋 🥰اگه قانون عشق رو هم خواستین بگید🥰   حاج همایون از جایش بلند شد تا به دنبال آتوسا برود از جام بلند شدم و روبه حاج…

رمان دیازپام پارت ۳

بدون دیدگاه
گویا عصبی شده است که فشار انگشتانش به دور بازویم بیشتر می‌شود و از بین دندان های کلید شده اش می‌غرد ارسلان_آتوسا گمشو برو تو ماشین منو سگ نکن بیشتر…