رمان دیازپام پارت ۴۹

4.4
(67)

بعد از رفتن بهراد به سمت اتاق میروم

امروز هرجور شده باید بفهمم که چه اتفاقی افتاده است

در را باز میکنم و با سمت تخت میروم کنار تختش بر روی زمین زانو میزنم و با پشت دست آرام گونه‌اش را نوازش میکنم  و آرام صدایش میزنم

_آتوسا

تکان آرامی به بدنش میدهم

_آتوسا

پلک‌هایش میلرزد و آرام چشم‌هایش را باز می‌کند

نگاه خیره‌اش را می‌بینم و می‌گویم

_پاشو آماده شو بریم بیرون

آتوسا_نمیام

نمیام

تنها کلمه‌ای که در این مدت گفته است

بازویش را می‌گیرم و با زور اورا بر روی تخت مینشانم و پر از حرص می‌گویم

_نگفتم میای یا نه گفتم پاشو آماده شو

باز هم با لجبازی سری بالا می‌اندازد

آتوسا_نمیام

دست خودم نیست که صدایم بالا میرود

_بهت گفتم پاشو آماده شو

شانه‌هایش از ترس بالا میپرد و وحشت زده نگاهم میکند

آبی های ترسیده‌اش از فریاد زدن پشیمانم می‌کند که کنارش بر روی تخت مینشینم و آرام در آغوشش میکشم

بوسه آرامی بر روی موهایش مینشانم و مشت شدن دستش بر روی پیراهنم را حس میکنم

_ببخشید سرت داد زدم خوشگلم…………..پاشو لباس بپوش……………زود بر میگردیم

بوسه‌ای بر گونه‌اش میزنم و از جایم بلند می‌شوم و به سمت در اتاق میروم

قبل از خروج به سمتش بر میگردم و با صدای آرامی می‌گویم

_بیرون منتظرم

و از اتاق خارج میشوم

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

آتوسا

از جایم بلند می‌شوم و به سمت کمد لباس‌هایم میروم

دیگر حتی حوصله لجبازی هم ندارم

از این وضعیت خسته شدم و هر روز با خود می‌گویم چرا ارسلان نگذاشت بمیرم

لباسم را با تیشرت و شلوار مشکی عوض میکنم و بعد از پوشیدن مانتوی مشکی‌ام، شال مشکی را بر روی موهایم می‌اندازم و از اتاق خارج میشوم

ارسلان نشسته پشت کانتر می‌بینم

نگاهش به به من می‌افتد کمی مکث میکند و بعد از جایش بلند می‌شود

هیچکدام حرفی نمی‌زنیم و بعد از پوشیدن کفش هایمان از خانه خارج می‌شویم

درون ماشین هم سکوت میکنیم و من خسته از این زندگی نامرد سر به شیشه میچسبانم و به مسیر چشم میدوزم

در تمام این مدت خود عذاب کشیدم اما نگذاشتم ارسلان چیزی بفهمد

هر شب کابوسی تکراری

هر لحظه خاطرات آن شب نحس از پیش چشمانم میگذرد و ذره ذره جانم را میسوزاند

نمیدانم چقدر در خیالات خود غرق هستم اما با توقف ماشین نگاهی به ساختمان پیش رویم می‌اندازم

دفتر مشاوره

پوزخندی میزنم و از ماشین پیاده میشوم

دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست

همراه هم وارد ساختمان و بعد آسانسور می‌شویم

با ایستادن آسانسور تکانی به پاهای خشک شده‌ام میدهم و زود تر از او بیرون میروم

وارد مطب می‌شویم و منتطر میمانیم تا نوبتمان برسد

با شنیدن اسمم از زبان منشی هر دو وارد اتاق می‌شویم

گویی ارسلان قبلا با دکتر حرف زده است که دکتر به او می‌گوید

دکتر_شما بیرون باشید

ارسلان که بیرون می‌رود دکتر که خانم جوانی است مرا به نشستن دعوت می‌کند

بر روی مبل مشکی رنگ که مینشینم او از پشت میزش بلند می‌شود و روبه‌رویم بر روی مبل می‌نشیند

با لبخند می‌گوید

دکتر_خب دختر خوشگل……………..شوهرت باهام حرف زده، میخوام هرچی توی دلته رو بهم بگی

کمی نگاهش می‌کنم و بعد با صدای آرامی می‌گویم

_اگه میخواستم کسی چیزی بدونه به خودش میگفتم

دست‌هایش را بر روی زانویش جک می‌کند و کمی به جلو خم می‌شود

دکتر_من قول میدم اگه خودت نخوای چیزی بهش نگم………………شاید اگه بهم بگی چیشده حالت بهتر بشه

نمیدانم تاثیر حرفهایش است یا نه اما ناخواسته به گوشه میز روبه‌رویمان خیره میشوم و بعد از دو هفته زبان باز میکنم

_سه نفر بودن……………..بعد از حرف زدن با ارسلان یه صدایی از توی پذیرایی میومد

با یاد آوری آن شب صدایم از بغض و وحشت میلرزد

_در رو قفل کردم………………….به داداشم زنگ زدم……………….اما جواب نداد…………….

قطره اشکی بر گونه‌ام میچکد

_نمیدونم چجوری اومده بودن توی خونه…………………قفل در اتاق رو شکستن……………………….جیغ زدم……………..التماس کردم……………اما نشنیدن………………

دستم را بر روی صورتم می‌گذارم و صدای هق هقم تمام اتاق را پر میکند

_ار…………….ارسلان رو صدا کردم ولی نبود……………………..هیچ کس نجاتم نداد………………اونا هرکاری دلشون خواست باهام کردن…………………

با صدای دکتر سرم را بالا می‌آورم و با چشمانی اشکی نگاهش می‌کنم

دکتر_چرا وقتی از سفر برگشت چیزی بهش نگفتی؟

_می…………….میترسیدم…………….میترسیدم حرفم رو باور نکنه………………………..اما……………اما بعدش……………..بعدش نخواستم اونا………………به هدفشون برسن

دکتر متعجب می‌پرسد

دکتر_هدفشون چی بود؟

_ارسلان رو میشناختن…………………….قبل از…………………..قبل از رفتنشون یکیشون گفت……………….گفت به شوهرت بگو در افتادن با شهاب تاوان داره………………..

لب‌هایم را بهم میفشارم و صدای هق هقم را در گلو خفه میکنم

کمی بعد از جایم بلند می‌شوم تا از اتاق خارج شوم

صحنه ها از پیش چشمانم محو نمی‌شوند

دستم که بر روی دستگیره در می‌نشیند صدای دکتر را می‌شنوم

دکتر_به همسرت بگو بیاد داخل

دگیر برایم مهم نیست که از او قول نمیگیرم به ارسلان چیزی نگوید

از اتاق با چشمانی اشکی از اتاق خارج میشوم

ارسلان نگاهی به چشمان پر آبم می‌اندازد و میگوید

ارسلان_با بهراد برو خونه من خودم میام

تا زمانی که وارد اتاق دکتر شود حرفی نمیزنم و نگاهش میکنم و بعد به همراه بهراد از مطب خارج میشویم

 

وای اگه ارسلان بفهمه🤕

به نظرتون چه اتفاقی میافته؟

کسایی که مشکل عضویت دارن و نمیتونن کامنت بزارن میتونن نظرشون رو زیر پارت های رمان انتقام خون در مدوان بزارن🥰😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

خداییش کوتاه نبود,بعد از این چند روز که پارت نداشتیم?😥ولی باز ممنون که گزاشتی.🙏😘
نمی خوای یکی دیگه بزاری?

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  Ghazale Hamdi
9 ماه قبل

همینم خوبه🤗😘

Kim Sun_Hee
9 ماه قبل

اون حرومزاده عا چرا خود ارسلان رو یجا خلوت گیر نیاوردن بزنن خو ب این چه اه😑

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x