حتی در مسیر رفتن به خانه هم کلامی حرف نزد
ارسلان ماشین درون پارکینگ پارک میکند و پیاده میشود
دخترک حواسش به ایستادن ماشین نیست که همچنان خیره به بیرون نگاه میکند
ارسلان به سمت او میرود و در را آرام باز میکند
بیحرکتی اورا که میبیند آرام صدایش میزند
ارسلان_آتوسا؟
دخترک نگاه خشک شدهاش را از روبهرو میگیرد و نگاهش میکند
ارسلان_پیاده نمیشی؟
با این حرف مرد نگاهی به درو و برش میاندازد و به آرامی از ماشین پیاده میشود
دوشادوش هم به سمت آسانسور میروند
در تمام مدتی که درون آسانسور هستند نگاه خیره مرد از نیمرخ بیحالش برداشته نمیشود
پس از رسیدن به طبقه مورد نظرشان از آن بیرون میروند
ارسلان در را با کلید باز میکند و کناری میایستد تا اول دخترک وارد شود و بعد خودش وارد میشود
مرد به سمت آشپزخانه میرود تا لیوانی آب بنوشد و دخترک نا خواسته به سمت اتاقش میرود
جلوی در میایستد و نگاهش بر روی تخت خشک میشود
صحنههایی که پیش چشمانش جان میگیرد نفس را بند میآورد
صدا ها در سرش میپیچد
وحشت زده قدمی به عقب برمیدارد
با نفسی تند شده از وحشت دستهایش را بر روی گوشهایش میگذارد و بی وقفه جیغ میکشد
مرد با شنیدن صدای جیغهای دخترک لیوان را بر روی کانتر رها میکند و با دو خودش را به اتاق میرساند
نگران به سمت دخترک میرود و دستهای دخترک را در دست میگیرد
ارسلان_آتوسا……………آتوسا چیشد؟
دخترک همچنان جیغ میکشد و اشکهایش صورتش را خیس میکنند
مرد گیج شده اورا در آغوش میکشد و زیر گوشش آرام لب میزند
ارسلان_هیششش……………..چیزی نیست…………آروم
دخترک بین هق زدنهایش میگوید
آتوسا_بریم……………..از اینجا بریم بیرون
دیگر در آغوش مردش جیغ نمیکشد
دیگر مانند اتفاقی که درون بیمارستان افتاد از او نمیترسد و در آغوشش آرام میگیرد
ارسلان درحالی که دستانش دور کمر دخترک حلقه شده است با قدم های آرام از اتاق خارج میشود و در آنجا را میبندد
دخترک با صدای بسته شدن در سرش را از سینه مرد بیرون میآورد و با چشمانی اشکی نگاهش میکند
مرد با یکی از دستانش گونه دخترک را نوازش میکند
ارسلان_جانم؟……………..حرف بزن آتوسا…………..بهم بگو چی شده
دخترک از آغوشش بیرون میآید و به سمت اتاق مشترکشان میرود
مرد کلافه از این سکوت دخترک دستی بین موهایش میکشد و مجدد به آشپزخانه بر میگردد
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
ارسلان
نگاهی به او که بر روی تخت جنین وار در خود جمع شده میاندازم و سری به تأسف تکان میدهم
در را آرام میبندم و به پذیرایی برمیگردم
بر روی مبل و روبهروی بهراد مینشینم و سیگاری آتش میزنم
کلافه رو به بهراد میگویم
_تو تا لحظه آخر پیشش بودی،باید بدونی چی شده دیگه
بهراد_بابا من عین همیشه ساعت ۱۰ رفتم نمیدونم بعدش چه اتفاقی افتاد……………حالش بهتر نشده؟
موهایم را چنگ میزنم و پک عمیقی به سیگار درون دستم میزنم
_نه بهتر نشده…………..دو هفتس نه با کسی حرف میزنه،نه غذا میخوره،هر شب هم کابوس میبینه………………تنها پیشرفتش اینه که دیگه وقتی بغلش میکنم جیغ نمیزنه
نگاه متفکری به سمتم انداخت
بهراد_حداقل ببرش پیش مشاور………..باید بفهمیم اونشب چه اتفاقی افتاده
تلخندی میزنم و خاکستر سیگارم را درون جاسیگاری کریستال بر روی میز میتکانم
_فکر کردی به ذهن خودم نرسیده؟……………..قبول نمیکنه…………….اصلا از اون اتاق بیرون نمیاد…………………همش یا خوابه یازل زده به دیوار و یا گریه میکنه………………هرجوری خواستم باهاش حرف بزنم فقط توی سکوت نگام میکنه
کمی متفکر به نقطهای نگاه میکند و بعد میگوید
بهراد_یکی از دوستای سارا مشاوره……………میخوای به سارا بگم باهاش حرف بزنه اون بیاد اینجا؟
سری به طرفین تکان میدهم و به آتش سیگار درون دستم خیره میشوم
_نمیدونم……………..بزار ببینم میتونم راضیش کنم ببرمش مطب…………….اگه نیومد به سارا میگم