رمان ماتیک پارت 1751 سال پیش۵ دیدگاه ضربان نداره زانوهای ساواش لرزید احساس کرد ضربان قلب او هم قط خواهد شد مرد بدون هیچ اضطرابی با جدیت رو به او دستور داد راهنمایشون کنید بیرون…
رمان ماتیک پارت 1741 سال پیش۲۲ دیدگاه به یاد نمی آورد شاید زمان بالا رفتن پله ها آن هارا گم کرده بود ، شاید… مگر مهم بود؟ دخترک نفس نمیکشید! سمت خیابان…
رمان ماتیک پارت ۱۷۳1 سال پیش۱۷ دیدگاه نفس راحتی کشید و پلک هایش را روی هم فشرد انتظار داشت به محض باز کردن در با رگ تیغ زده اش مواجه شود اما اینطور نبود……
رمان ماتیک پارت ۱۷۲1 سال پیش۱۵ دیدگاه ماشین که روبروی ساختمان توقف کرد بی توجه به در باز مانده سمت خانه دوید زانوهایش یاری نمیکردند با دست های لرزان دکمه آسانسور را فشرد …
رمان ماتیک پارت ۱۷۱1 سال پیش۸ دیدگاه ساواش از روی جدول بلند شد و آرام زمزمه کرد _ دارم میام لادن بی جان خندید _ وقتی بیای نمیتونیم حرف بزنیم ساواش…
رمان ماتیک پارت ۱۷۰1 سال پیش۳ دیدگاه تلخندی زد و آه کشید دخترک برای چیدن آن میز از صبح حداقل بیست مرتبه با خواهرش تماس گرفته بود! دستش برای قطع کردن رفت که…
رمان ماتیک پارت۱۶۹1 سال پیش۹ دیدگاه نگرانی پشت در اتاق اورژانس قدم میزد و منتظر دکتر بود سوگول بطری آب را سمتش گرفت _ یکم بخور ، اعصابت آروم بشه بی حوصله…
رمان ماتیک پارت 1681 سال پیش۶ دیدگاه ظرف ها با صدای بدی شکستند و پدر ساواش به سرعت شمع ها را خاموش کرد تا خانه آتش نگیرد اختر خاتون نالید _ آی قلبم ……
رمان ماتیک پارت 1671 سال پیش۱۳ دیدگاه ساواش غرش کرد _ زنِ خائن نه! اینبار دست لادن بالا رفت و محکم روی گونهی ساواش فرود آمد سوگول هیع کشید اخترخاتون…
رمان ماتیک پارت ۱۶۷1 سال پیش۳ دیدگاه اخترخاتون روی صندلی نشست و محکم روی زانوهایش کوبید صدای گریه هایش همه را سر میز کشاند _ بعد از ده سال نذر و نیاز خدا…
رمان ماتیک پارت ۱۶۶1 سال پیش۳ دیدگاه نمکدان را روی میز کوبید دست هایش میلرزید بهت زده جواب داد _ تو خونه ی من ایستادید از زن گرفتن برای شوهرم میگید؟ …
رمان ماتیک پارت ۱۶۶1 سال پیش۲ دیدگاه نمکدان را روی میز کوبید دست هایش میلرزید بهت زده جواب داد _ تو خونه ی من ایستادید از زن گرفتن برای شوهرم میگید؟ _…
رمان ماتیک پارت ۱۶۵1 سال پیش۲ دیدگاه زیرچشمی نگاهی به ساواش انداخت کاش این مرد میفهمید اگر کوتاه می آید بخاطر احترام به اوست آرام زمزمه کرد _ نه ، الان میارم خدمتتون…
رمان ماتیک پارت ۱۶۴1 سال پیش۴۷ دیدگاه ** دور تا دور آشپزخانه را ظرف های کثیف گرفته بود قاشق های ژله ای ، بشقاب های شیر و کاکائو و ظروف سالاد احساس میکرد…
رمان ماتیک پارت۱۶۳1 سال پیش۴ دیدگاه سوگول با صدایی بلند جواب داد _ ازکجا میدونستی مامان جون؟ نیتت خیر بوده فکر میکردی همهی دخترا مثل دخترای اطراف خودمون پاک و خانومن لادن…