اخترخاتون روی صندلی نشست و محکم روی زانوهایش کوبید
صدای گریه هایش همه را سر میز کشاند
_ بعد از ده سال نذر و نیاز خدا این پسرو بهم داد
چه آرزوهایی که واسش نداشتم
میخواستم تو رخت دامادی ببینمش
میخواستم بچه هاشو بغل کنم
اون وقت زنش بخاطر یک لقمه نونی که قراره بذاره جلومون سرم منت میذاره
لادن پلک زد و قطرات اشک روی گونه اش سقوط کرد
او منت نذاشته بود
اصلا او و خانواده اش هم آرزو داشتند
او هم لباس عروس نپوشیده بود
او درس نخوانده بود
او از خانواده اش طرد شده بود
او کتک خورد ، او تحقیر شد….
ساواش کنار مادرش روی زمین زانو زد و سعی کرد آرامش کند
_ تو کی اومدی اینجا اصلا که من نفهمیدم؟
هرچی گفته منظوری نداشته
چه منتی؟ اینجا خونهی خودته
سوگول و مادرش با تاسف نگاهی به او که هنوز دستش روی صورتش بود انداختند و اخترخاتون با گریه نالید
_ قلبم داره از جاش در میاد خدا
سوگول شانه هایش را مالید
_ آروم باش زن دایی
از اولم نباید میومدیم
ساواش عصبی بازوی لادن را گرفت و با خشونت سمت خودش کشیدش
_ چی بهش گفتی به این حال افتاد؟
لادن خیره اش شد
با خشم
با غم و کینه
از چشمانش اشک جاری بود
ساواش عصبی غرید
_ با توام
بالاخره لرزان دهان باز کرد
صدایش تنها به گوش ساواش میرسید
_ به چه حقی جلوی اینا دست روی من بلند میکنی؟
ساواش اما مثل او آرام جواب داد
فریاد زد
پر از حرص و خشم
_ اونایی که میگی خانواده منن
لادن بلند تر از او نالید
_ من چی؟ زنت خانوادت نیست؟
همین؟!💔🤌
والا بخدا
اگه همین رَوَند باشه پارت نده بهتره !🥀
الان که ازسری قبل که ماهی یبار پارت میداد که بهتره