رمان مربای پرتقال پارت 153

۱ دیدگاه
  چشمش را با درد بهم می‌فشارد. سرش را به نشانه نفی تکان می‌دهد.   – نه!   آرش وا رفته نگاهش می‌کند. گیج لب می‌زند:   – یعنی چی؟…

رمان مربای پرتقال پارت 152

بدون دیدگاه
راحله کمی بعد با صدایی خشمگین می‌غرد: – خجالت نمی‌کشی تو؟ آرش وا رفته نگاهش می‌کند. هرچه بیشتر می‌گذرد بیشتر نمی‌فهمد دارد چه اتفاقی می‌افتد! راحله بیش از پیش به…

رمان مربای پرتقال پارت 151

۱ دیدگاه
آرش برخلاف آزار و اذیت‌هایش چند دقیقه بعد با گوشی قدیمی سیاوش، به سمت شرکت راه می‌افتد. از دم در، از نگهبان گرفته تا منشی دفتر سر به سر همه…

رمان مربای پرتقال پارت 150

بدون دیدگاه
  لبخند احمقانه و کجی روی صورت سیاوش جا خوش می‌کند. واقعا آرش هنرمند بود. در لحظه از تصمیمش پشیمانش کرده بود!   – خفه می‌شی یا گوشی رو قطع…

رمان مربای پرتقال پارت 149

بدون دیدگاه
      الان وقتش نبود! نمی‌توانست ریسک کند. سوگند تمام آرامش از دست رفته‌اش بود. سوگند نیمه‌ی گمشده‌اش بود. چطور می‌توانست روی داشتنش ریسک کند؟ سوگند با دیدن اخم…

رمان مربای پرتقال پارت 147

بدون دیدگاه
  – خب عروسی رو بندازیم جلوتر!   سوگند به نشانه منفی سر بالا انداخت.   – سوگل ساکشونو پیچیده. امروز فردا راهی هستن.   اخم‌های سیاوش درهم رفت. اصلا…

رمان مربای پرتقال پارت 144

۱ دیدگاه
  سوگل انگشت اشاره‌اش را روی لب های سوگند می‌گذارد. با اخم ظریفی نگاهش را می‌کند.   – هیس. اصلا این حرفا حتی به زبون آوردنش هم اشتباهه. انقدر که…

رمان مربای پرتقال پارت 143

۵ دیدگاه
    سوگند محجوب لبخند می زند. موهایش را پشت گوشش می‌فرستد و جواب می‌دهد:   – منم خوبم ممنون دایه… سیاوش هم رفته شرکت فکر کنم با جهانگیر خان…

رمان مربای پرتقال پارت 142

۱ دیدگاه
      سوگند را از لگن می‌گیرد و روی پای خودش می‌نشاند. خیره در چشمانش که حالا نگاهش می‌کند، لب می‌زند:   – در میاری لباستو یا خودم جرش…

رمان مربای پرتقال پارت 141

۲ دیدگاه
    نفس عمیقی می‌کشد و با همان خجالتش می‌گوید:   – با اجازه‌ی بزرگترهای جمع قَبِلتُ.   سیاوش با عشق نگاهش می‌کند. این دختر مال او بود… تمام چیزی…

رمان مربای پرتقال پارت 140

بدون دیدگاه
  نفس عمیقی می‌کشد و با همان خجالتش می‌گوید:   – با اجازه‌ی بزرگترهای جمع قَبِلتُ.   سیاوش با عشق نگاهش می‌کند. این دختر مال او بود… تمام چیزی که…

رمان مربای پرتقال پارت 139

بدون دیدگاه
    فرانک با حرص سر تکان می‌دهد.   – شبیه باباشه… یعنی هیچیشون به آدمیزاد نرفته. اصلا دو دقیقه نمی‌تونه آروم بشینه.   نفس عمیقی می‌کشد و بی توجه…