با اخم غلیظی سرش را درون پرونده های وارداتی های جدید فرو کرده بود و با دقت غرق کارش بود.
سوگند ضربهای به در میزند و بی آنکه منتظر اجازهاش باشد، وارد میشود.
سیاوش با همان اخم شاکی سر بلند میکند تا بلانسبت سگ، پاچهی هرکسی که وارد شده را بگیرد.
اما با دیدن سوگند گل از گلش میشکافد.
– به… ببین کی اینجاست.
سوگند ریز میخندد و سمتش میرود.
بوسهای روی گونهاش میگذارد و روی مبل روبرویش مینشیند.
– سلام جناب همسر.
– اوف… زبون میریزی خانومم! فکر میکنی دست و پام بستس دور برداشتی؟
و نمایشی در جایش نیمخیز میشود.
سوگند با خنده جفت دستش را بالا میآورد:
– نه نه… غلط کردم. شما ثابت شدهای. مصداق بارز زمان و مکان محدودیت نمیاره خود خودتی!
سیاوش با رضایت سر تکان میدهد و سر جایش مینشیند.
دوباره پرونده ها را باز میکند و مشغول بررسی میشود.
در همان حال میپرسد:
– چه خبر؟
سوگند شانهای بالا میاندازد.
کلیشه جواب میدهد:
– سلامتی…
سیاوش با حالت جذابی، بدون اینکه سرش را بلند کند، چشمش را بالا میآورد و نگاهش میکند.
تای ابرویی بالا میاندازد.
مچ گیرانه میگوید:
– بگو… اونی که اینجوری پنچرت کرده!
سوگند با گوشهی شالش بازی میکند.
– واسه عروسیمون… سوگل و مامان نیستن.
سیاوش سرش را یک ضرب بلند میکند.
در خودنویسش را میبندد و متفکر نگاهش میکند.
هنوز حتی از پدر سوگند هم نپرسیده بود.
خیلی چیزها درمورد زنی که رسما و شرعا همسرش محسوب میشد برای مجهول بود اما او چشم بسته عاشق شد بود.
به قولی عشق کورش کرده بود!
و این یکی دیگر جدید بود.
تنها خانوادهی سوگند هم قرار بود در عروسیشان نباشد.
دوست نداشت ناراحتش کند اما حداقل باید دلیلش را میدانست.
– اشکال نداره بپرسم چرا؟
سوگند با چشمان غمگین نگاهش کرد.
– عمل مامان… یعنی میدونی… مامانم تاریخ عملش افتاده توی این تایم.