رمان مربای پرتقال پارت 152

4.3
(61)

راحله کمی بعد با صدایی خشمگین می‌غرد:

– خجالت نمی‌کشی تو؟

آرش وا رفته نگاهش می‌کند.
هرچه بیشتر می‌گذرد بیشتر نمی‌فهمد دارد چه اتفاقی می‌افتد!

راحله بیش از پیش به جوش و خروش می‌افتد:

– بعد از اون گندی که به آبروی دختر من زدی چطور روت می‌شه حالا به من زنگ بزنی سراغشو بگیری؟ هان؟

اخم های سیاوش به طور وحشتناکی درهم می‌رود.

– خاله زنگ نزدم گذشته‌ها رو نبش قبر کنم. زنگ زدم ازت سوال بپرسم. همین!

راحله با بدخلقی جواب می‌دهد:

– دختر مظلوم من اصلا ایران نیست. بعد از آبرویی که ازش بردی مگه این دختر دیگه می‌تونه برگرده؟

قفسه‌ی سینه‌ی سیاوش با خیال آسوده بالا و پایین می‌شود.
دیگر نیاز نداشت بداند مینا در کدام خراب شده‌ای است و دارد کدام بخت برگشته‌ای را تلکه می‌کند.

مختصر تشکری می‌کند و تماس را خاتمه می‌دهد.

آرش همچنان یکه خورده خیره‌اش می‌ماند.
امان نمی‌دهد سیاوش موبایل را روی میز بگذارد.
با هول از جا می‌پرد و سمتش می‌روم.
سوالی که مثل تاس در سرش قل می‌خورد را می‌پرسد:

سیاوش با فک قفل شده نگاهش می‌کند و خلاصه می‌گوید:

– داستانش طولانیه.

نگاه آرش مشکوک می‌شود.
اما همچنان در همین حال هم نمی‌تواند دست از مسخره بازی بردارد.

با بغضی ساختگی می‌گوید:

– ذلیل بشی مرد… گفتم با اون زنیکه کنار میام. شلوارت دوتا هم بشه بازم خاطر خواتم، ولی سه تا دیگه بیشرف؟ سه شب یه بار؟ سهم من از تمومت می‌شه دوبار تو هفته؟ انصافه؟ حالا که اینجوره جمعه ها رو باید…

سیاوش چپ چپی نگاهش می‌کند وسط حرفش می‌پرد:

– اگه دو دقیقه زبونت تو حلقت نگه داری، یه نفس بگیری و یکم از چرت و پرت هات رو هم نگه داری واسه بعدا، می‌گم!

آرش بی خیال دوباره روی مبل لش می‌کند و پا روی پا می‌اندازد.

با سر اشاره می‌زند.

– جونت درآد بگو خب!

سیاوش چشم غره‌ی ترسناکی می‌رود و در حالی که کم کم از نمکدان بازی های آرش خونش به جوش می‌آید، می‌غرد:

– امون بدی گفتم!

آرش اینبار از حالت شوخش در می‌آید و جدی می‌گوید:

– سیا… بفهمم زیر گوشمون تنبونت دوتا شده در نقش داداش عروس جرت می‌دم.

سیاوش چرخی به چشمش می‌دهد و پشت میز می‌نشیند.
نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد و دهان باز می‌کند.

– موضوع مال الان نیست… انقدری ازش گذشته که خودمم فراموش کرده بودم.

آرش با هیجان کمی به جلو خم می‌شود و کنجکاو نگاهش می‌کند.

– بگو دیگه زاییدی تا یه خط تعریف کنی.

سیاوش کلافه موهایش را چنگ می‌زند و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد.

– مینا دخترخاله‌مه…

نگاه منتظر و عاقل اندر سفیه آرش وادارش می‌کند کلمات بعدی را تند تند پشت سر هم ردیف کند.

– چند سال پیش… مامانم هنوز زنده بود، با خاله بریدن و دوختن برا خودشون و یهو تا به خودمون اومدیم دیدیم مینا شده نشون کرده‌ی من.

لبش را با زبانش تر می‌کند و انگار که در آن سال‌های زنده بودن حمیرا زندگی می‌کند، لبخند تلخی روی لب‌هایش نقش می‌بندد.

ادامه داستان را می‌گوید:

– سنمون کم… منم آدمی نبودم که حرمت شکنی کنم. مامان و خاله گفته بودن، مام که اهل دختر بازی و خوشگذرونی نبودیم… گفتم خب چی بهتر از این، ازدواج می‌کنم زودتر یه خانواده تشکیل می‌دم.

به اینجای حرفش که می‌رسد، مکثی می‌کند و به آرش نگاه می‌کند.

آرشی که بهت زده، با دهان باز و چشمان وق زده نگاهش می‌کند.

قبل از اینکه مابقی را بگوید، آرش با لکنت حرفش را قطع می‌کند:

– یعنی… یعنی… تو… زن داشتی؟

سیاوش عصبی می‌گوید:

– می‌ذاری زرمو بزنم؟ زن کجا بوده؟ یه صیغه محرمیت…

دهان آرش که بیشتر باز می‌شود و ” وای ” ناله مانندی از گلویش بیرون می‌آید، سریع می‌گوید:

– هیچ کاری نکردم آرش! فقط یه مدت نامزدم بود. هیچی بینمون نبود. یه جریاناتی پیش اومد، سعی کردم چشم پوشی کنم ولی دیگه یه موقع به خودمون اومدیم که دیگه نه مامان من زنده بود، نه من دلیلی داشتم برا اینکه مراعات اضافه کنم. همه چیو تموم کردم.

آرش آب دهانش را صدادار قورت می‌دهد و می‌پرسد:

– سوگند… می‌دونه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x