رمان مربای پرتقال پارت 153

4.4
(55)

 

چشمش را با درد بهم می‌فشارد.

سرش را به نشانه نفی تکان می‌دهد.

 

– نه!

 

آرش وا رفته نگاهش می‌کند.

گیج لب می‌زند:

 

– یعنی چی؟ نمی‌خوای بهش بگی؟

 

– امروز می‌گفت حس می‌کنم یه دختره تعقیبم می‌کرد. موهاش قرمز بود. مینا موهاش قرمز بود. رنگ موهاش… ترسیدم. آرش ترسیدم. من نمی‌خوام از دستش بدم.

 

آرش تند سر تکان می‌دهد‌.

 

– اگه نگی مطمئن باش از دستش می‌دی! دختره که تعقیبش می‌کرده مینا بوده؟

 

سیاوش سری بالا می‌اندازد.

 

– نه… خاله می‌گفت اصلا ایران نیست.

 

آرش چشم ریز می‌کند.

 

– راست می‌گه؟ اعتماد داری بهش؟

 

سیاوش آشفته می‌نالد:

 

– من به چشمامم اعتماد ندارم آرش! تنها چیزی که می‌دونم اینه که نمی‌خوام به خاطر یه همچین موضوع مزخرفی عروسیم بهم بخوره. بهش می‌گم، ولی نه الان. عقد ‌کنیم، خیالم راحت بشه، بهش می‌گم. واسه همچین چیز بی ارزشی که من حتی یادمم نبوده نمی‌خوام سوگند رو دو به شک کنم.

 

آرش شانه‌ای بالا می‌اندازد.

 

– خودت می‌دونی خان داداش. فقط بپا دیر نشه این اعترافت!

 

سیاوش زمزمه می‌کند:

 

– می‌گم… باید زودتر فقط عروسی بگیریم. سوگل و مادرشون هم می‌خوان برن تو عروسی نیستن. فشار روحی روانی همینطوری روی سوگند زیاده. نمی‌خوام واسه یه موضوع چرت دیگه ذهنشو بهم بریزم.

 

آرش بی حواس سر تکان می‌دهد‌.

 

– می‌فهمم چی می‌گی… منم امروز جریان رو فهمیدم. عروسی کنید اوکی می‌شه همه چی‌.

 

صحبتشان با صدای در، تمام می‌شود:

 

– بیا داخل.

 

منشی وارد می‌شود.

نگاهش را بین آرش و سیاوش می‌چرخاند و بعد، نامطمئن رو به سیاوش می گوید:

 

– جناب رئیس یه خانومی اومدن… می‌خوان شما رو ببینن.

 

شاخک‌های آرش فعال می‌شود.

سیاوش چشم ریز می‌کند.

با حرص از اینکه ابتدایی ترین مسائل را هم باید گوشزد کند، می گوید:

 

– وقت قبلی دارن خانم؟ این دیدار توی برنامه‌م بوده؟

 

منشی با اضطراب دستش را بهم می‌پیچاند و با لکنت می‌گوید:

 

– نه اما می‌گن… می‌گن که….

 

سیاوش کلافه حرفش را قطع می‌کند.

 

– پس دیگه اما و اگری نمی‌مونه! وقت قبلی بدید بهشون. بعدا تشریف بیارن.

 

آرش دستش را به نشانه ساکت شدن جلوی سیاوش می‌گیرد.

 

– وایستا…

 

رو به منشی می‌گوید:

 

– اما چی؟

 

منشی نگاهش را از سیاوش می‌دزدد و با تن صدایی پایین آمده پاسخ می‌دهد:

 

– می‌گن… نامزد جناب رئیس هستن. نامزد سیاوش صرافیان!

 

جفتشان با شنیدن حرف منشی، مثل برق گرفته ها از جا می‌پرند.

سیاوش هاج و واج نگاهش می‌کند.

و آرش کمی به خودش مسلط‌تر، بزاقش را فرو می‌دهد و می‌گوید:

 

– بفرستش داخل… فقط… از این جریان… هیچکس، هیچ احد و ناسی چیزی نفهمه. خب؟

 

منشی سری تکان می‌دهد و از در بیرون می‌رود.

آرش سریع خودش را به سیاوش می‌رساند و لیوان آبی دستش می‌دهد.

 

– بخور اینو… نگرانیت بی جا نبوده! طرف اومده آوار شه سرت!

 

سیاوش لیوان آب را نخورده بود که در باز می‌شود و ملک عذابش وارد می‌شود.

 

موهای حنایی مادرزادی مینا که به سرخی می‌زد، خار شد در چشم سیاوش.

 

سوگند را می شناخت‌.

سوگند را تعقیب کرده بود!

چه مصیبتی قرار بود بر سرشان آوار شود؟

 

مینا با دیدن سیاوش لبخند مرموزی می‌زند.

از نظر سیاوش، صورتش زیباتر از قبل شده بود اما ذاتش را بعید می‌دانست!

 

حرکات سیاوش تمامش عصبی بود.

نمی‌دلنست باید دقیقا چه واکنشی نشان دهد.

و خدا خیر بدهد آرش را که بالاخره دست از لوده بازی برمی‌دارد و اوضاع را در دست می‌گیرد.

 

سکوت سنگین اتاق را با گفتن:

 

– بفرمایید داخل خانوم. بشینید.

 

می‌شکند.

مینا با خونسردی وارد اتاق می‌شود و روی راحتی ها می‌نشیند.

کاملا مشخص است که آماده وارد میدان شده!

 

مشخص است که همه‌شان را از قبل می شناسد و پی همه چیز را به تنش مالیده است!

 

آرش نگاهی به سیاوش می‌اندازد.

همانطور لیوان به دست، وسط اتاق خشکش زده بود و مات به مینا نگاه می‌کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
22 روز قبل

کلا اینو فراموش کرده بودم از بس پارت نداشته

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x