رمان مربای پرتقال پارت 145

4.2
(69)

 

 

 

سوگل با تاسف سر تکان می‌دهد.

 

– از دست رفتی سوگند!

 

سوگند دقیقا از وقتی صحبت سیاوش به میان آمد، دیگر به هیچ چیز فکر نکرد.

فقط عشق بود و عشق و پروانه های رقصانِ درون دلش….

با حالتی دلتنگ، آه می‌کشد.

 

– آه… دلم به همین زودی براش تنگ شد. شما کی می‌خواید برید؟

 

سوگل به این تغییر حالت سریعش می‌خندد.

 

– برو شرکت پیشش. ما فردا پرواز داریم. ولی خواهشا ما که رفتیم شبا رو پیشش نخواب تا عروسیتون یه گند بالا نیارید.

 

چشم سوگند با شنیدن حرف های سوگل گرد می‌شود.

نه به خاطر شرم و حیایش، به خاطر دسته گلی که دیشب آب داده بودند و قرص جلوگیری که امروز صبح خیال سیاوش را راحت کرده بود خودش می‌گیرد.

اما همچنان پر قدرت فراموش کرده بود!

در اولین فرصت باید به داروخانه می‌رفت.

 

گیج سر تکان می‌دهد:

 

– اوکیه… میام عمارت… یا خونه خودم.

 

سوگل چشم ریز می‌کند.

 

– قول؟

 

سوگند چشمش را در کاسه می‌چرخاند.

جفتشان می‌دانند کار از کار گذشته ها… اما همچنان مقاومت می‌کنند.

 

 

– قول! برم پیش سیاوش؟

 

سوگل دوباره از حالت مجنون وار خواهرش می‌خندد.

 

– برو برو…

 

سوگند هم از حال و هوای خودش، از تعادل رفتاری‌اش خنده‌اش می‌گیرد.

تا از اتاق بیرون می‌رود، با آرش سینه به سینه می‌شود.

زیر لب با خودش می‌گوید:

 

– توی گاو بازی اونی که از گاو فرار می‌کنه برنده‌س نه اونی که باهاش شاخ به شاخ می‌شه! در نتیجه… نادیده بگیر این انگل اجتماع رو.

 

آرش چشم ریز می‌کند.

 

– چی می‌گی زیرلب با خودت؟

 

سوگند دوباره زیرلب با خودش می‌گوید:

 

– محلش نذار… سیاوش مهم تره… تو داری این راه رو طی می‌کنی که به سیاوش برسی! نذار مگس هایی همچون آرش سد راهت بشن!

 

و با لبخندی ملیح، تمام بی توجهی مانده نمانده‌ی وجودش را حواله‌ی آرش می‌کند.

بی اینکه کوچکترین نگاهی سمتش بیاندازد سمت در می‌رود و بلند می‌گوید:

 

– دایه چیزی نیاری برا من… من رفتم شرکت.

 

آرش بهت زده از پشت سرش داد می‌کشد:

 

– هوی! زنیکه… من اینجا هویجم؟

 

 

سوگند با نهایت سرعتش از در بیرون می‌زند.

آرش مثل بچه ها دنبالش می‌دود.

 

– منو ایگنور نکن عنتر…

 

لبخند زوری می‌زند و سمتش می‌چرخد.

 

– جانم آرش؟

 

آرش با انزجار صورتش را جمع می‌کند.

 

– حیوان! همین که خرت از پل گذشت و گرفتیمت اون ذات واقعی خودتو نشون دادی؟ نچ نچ نچ… بدبخت! می‌ذاشتی بگذره حداقل یه روز از نامزدیتون.

 

سوگند حرصی با دست به سر تا پای آرش اشاره می‌زند.

 

– واسه همین نمک بازیات محلت نمی‌ذارم. می‌خوام برم شرکت اگه امری نداری والا مقام اجازه بدید این بنده‌ی حقیر از درگاهتون مرخص شه.

 

آرش دوباره چشم ریز می‌کند و با نفرت می‌گوید:

 

– کثافت! رول منو ندزد! این لوده بازیا متعلق به شخص شخیص بنده‌س! تو باید معمولی باشی… معمولی و نرمال و منطقی مثل همیشه. اینکه وصلت کردیم و داداشم خر شد گرفتت دلیل نمی‌شه خودتو بچسبونی به من که زنیکه!

 

سوگند علاقه‌ی شدیدی به کندن تک به تک موهای آرش دارد.

اما چشمش را چند ثانیه روی هم می‌گذارد و با نفس عمیق سعی می‌کند جلوی طوفانی شدنش را بگیرد.

 

– جدی جدی رفتم من. خداحافظ!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x