سوگل انگشت اشارهاش را روی لب های سوگند میگذارد.
با اخم ظریفی نگاهش را میکند.
– هیس. اصلا این حرفا حتی به زبون آوردنش هم اشتباهه. انقدر که مامان برای من و تو زحمت کشیده… اینا چیزی نیست. بیشتر از اینا هم براش بذاریم باز حقش به گردنمون حلال نمیشه.
سوگند با چشمانی که دوباره لبالب پر از اشک شده، چشم میدزدد.
– ببخشید….
سوگل سرش را در آغوش میکشد و خواهرانه، مادرانه، پدرانه، یک تنه نقش تمام اعضای خانواده را برایش ایفا میکند.
روی موهای نرمش را میبوسد و عمیق عطر تن هم خون دوست داشتنیاش را نفس میکشد.
– من به تو حق میدم اگه تا خود روز عروسیت خون گریه کنی. به خودم و مامان هم حق میدم حتی! کم چیزی نیست عزیزدلم… اینکه از دار دنیا دو نفر رو داشته باشی و از بد روزگار همون دوتا هم توی عروسیت نباشن… میدونم چقدر دردناکه. ولی من و تو بدتر از اینا رو از سر گذروندیم. مگه نه؟
سوگند لبش را گاز میگیرد.
جان میکند سیل اشک روی گونههایش روان نشود.
متوجه هست که خواهرش هم پا به پای او زجر میکشد.
بیشتر حتی…
غم مادرش و تنهایی خواهرش در روز عروسی و نبود او همهی این ها را خودش به دوش میکشید.
به نشانه تایید سر تکان میدهد.
– میفهمم. سعی میکنم خودمو جمع و جور کنم. به عمو اینا چیزی گفتی؟
– آره… درمورد جهیزیه هم حرف زدم. گفتم تا همینجا خیلی زحمت کشیدید برای من و سوگند. مامان و حتی بابا… دلم میخواد جهیزیهی سوگند رو تمام و کمال بدیم. وگرنه از شما که همیشه به ما رسیده.
سوگند کنجکاو نگاهش میکند.
– خب؟ عمو چی گفت؟
سوگل تک خندی میزند.
– مثل اینکه شوهر جونتون از قبل فکر اینجاها رو کرده بوده. عمو گفت سیاوش همه وسیله های خونهش رو با سلیقه سوگند خریده. جهیزیه الکیه اگه خیلی دلمون میخواد پول جهیزیه رو بدیم به تو…
سوگند با تصور آن حجم مردانگی و جنتلمن بودن سیاوش قند در دلش آب میشود.
صورتش را با دو دستش پنهان میکند و با ذوق میخندد.
– خیلی خوبه سوگل… خدایی قبول داری؟
سوگل با دیدن ذوق بیش از حد خواهر نیشگونی از پهلویش میگیرد.
– خجالت بکش سلیطه. قبلا ها دخترها یه شرم و حیایی داشتن. اسم شوهر میومد لپشون گل مینداخت. حالا توی بی حیا خودت از شوهرت تعریف میکنی خودتم ذوق میکنی؟
سوگند با چشمانی که بی شباهت به قلب نبود، با عشق میگوید:
– آخه دورش بگردم… همیشه باید غیرت و مردونگیش رو به رخم بکشه قلب منو بلرزونه
دوس دارم این رمان و
کاش نویسنده ش انقد تنبل نبود😕