سوگند را از لگن میگیرد و روی پای خودش مینشاند.
خیره در چشمانش که حالا نگاهش میکند، لب میزند:
– در میاری لباستو یا خودم جرش بدم؟
سوگند با شرم چشم میدزد.
زورگویی های سیاوش را دوست دارد….
برای عاشقانههای توام با خشونتش جان میدهد…
اینبار دست خودش روی لباس مینشیند.
با کمک سیاوش لباس را درمیآورد.
سیاوش با لذت به تن عروسکش نگاه میکند…
این همه زندگی کردن را یکجا تجربه نکرده بود.
این حجم از احساس زنده بودن!
دستش را روی سر شانهی سوگند میگذارد و با فشار ریزی روی تخت هلش میدهد.
خودش هم روی تنش خیمه میزند.
دلش لک زده بود برای بازی پوست تن سوگند و دستانش!
بی تاب خودش را بالا میکشد و لب هایش را به کام میگیرد…
* * * * * * * * * *
– سوگی کو سیاوش؟
سوگند همانطور که شالش را از سر برمیدارد، جواب میدهد:
– رفت شرکت. سوگل و خاله فرانک کجا هستن؟ تو چرا تا لنگ ظهر تو عمارت موندی؟
آرش روی مبل روبرویی سوگند خودش را پهن میکند و با نیشخند جواب میدهد:
– دو روز با اون ماشین کار خستگی ناپذیر گشتی دلیل نمیشه اصالتو منو زیر سوال ببری که! من سیاوش جونت نیستم صبح الطلوع پاشم برم شرکت بی خود و بی جهت با عره و عوره و شمسی کوره یکه به دو کنم. من آرشم! آرش!
– حالا لازم نیست سینه سپر کنی از افتخاراتت بگی. کو سوگل؟
– داره وسایلشو جمع میکنه.
سوگند متعجب میپرسد:
– وسایل چی؟
آرش بیخیال شانه بالا میاندازد.
– چمیدونم. برو از خودش بپرس.
و بعد در کمال ادب و احترام سوگند را به قسمت تحتانی بدنش حواله میکند و ورجه وورجه کنان سمت آشپزخانه میرود.
– دایه؟ دایه؟ غذا چی داری؟ سوگی بگم دایه کاچی برات درست کنه؟
سوگند چشم غرهای میرود و با فک قفل شده میگوید:
– ببند دهنتو نمکدون!
آرش با عشوه لب میگزد و نمایشی چنگی به صورتش میزند.
– آخ… ببخشید. حواسم نبود دیگه کار از کار گذشته باید ماه ها پیش کاچی پزون راه مینداختیم.
قبل از اینکه سوگند سمتش هجوم ببرد، دایه فرشته ی نجاتش میشود.
– بسه مادر انقدر سر به سر این دختر من نذار. خوبی سوگند جان؟ بچم سیاوش کجاست؟
عه چه زود تموم شد
میشه زودتر پارتاشو بزارید لطفا؟؟