نفس عمیقی میکشد و با همان خجالتش میگوید:
– با اجازهی بزرگترهای جمع قَبِلتُ.
سیاوش با عشق نگاهش میکند.
این دختر مال او بود…
تمام چیزی که از این زندگی میخواست!
او هم “قبلت” را میگوید و بعد از رفتن عاقد از مجلس، تازه بزن بکوب و پایکوبی های اصلی شروع میشود.
همه وسط پیست میریزند.
از پیر و جوان گرفته تا بچه های دو سه ساله!
جهانگیر حقیقتاً سنگ تمام گذاشته بود برای نامزدی پسر ارشدش و دختری که خودش بزرگش کرده بود.
همهشان از شادی روی پا بند نبودند.
شب نامزدی با خوبی و خوشی به پایان رسید.
سیاوش با نیش باز، بعد از خداحافظی از مهمانان، دست سوگند را میکشد و سوار ماشینش میکند.
بلند رو به جمع میگوید:
– دیگه من و سوگند میریم خونه مون.
چشم همه گرد میشود.
جز آرش البته… که با ذوق میخندد و مسخره کل میکشد.
جهانگیر بهت زده میگوید:
– سیاوش؟ این خارجی بازیا چیه درمیاری؟
به آرشِ ذوق زده اشاره میزند و ادامه میدهد:
– به این خل و چل نگاه نکن… کل دوست و آشنا اینو دیگه از خانوادهی ما جدا میدونن. امشب عروسی نیست که برداری عروسو ببری خونت!
سوگل هم با چشم و ابرو برای سوگند خط و نشان میکشد.
سوگند هم خودش را در کوچهی علی چپ گم و گور میکند.
سیاوش اما با بی حیایی می گوید:
– چیو مونده آنلاک کنم خان دایی که بذارم واسه شب عروسی؟ بگو همونو همین الان آنلاک میکنم!
آرش هم بی حیاتر از او بلند بلند از شدت خنده شیهه میکشد.
دست میزند و بریده بریده میگوید:
– دسخوش خان داداش!
و جهانگیر بهت زده به پسر بزرگترش که همهی امیدش به او بود نگاه میکند.
متوجه میشود از او هم باید قطع امید کند.
سوگند هم که مثل کرهی ذوب شده روی صندلی پخش میشود.
جهانگیر با همان حالت مات و مبهوتش اشاره میزند سیاوش سوار ماشینش شود.
– برو… برو نبینمت فقط… بیشعور! خودم جواب مهمونا رو میدم.
* * * * * *
به محض اینکه در آپارتمان را باز میکند، دیگر امان نمیدهد.
با یک حرکت سوگند را از زمین میکند و سرش را درون گردنش فرو میکند.
گاز ریزی از گردن سفیدش میگیرد که جیغ سوگند را بالا میبرد.
– وحشی! بذار برسیم بعد….
سیاوش سمت اتاق خواب پا تند میکند.
سوگند را با ملایمت روی تخت میگذارد و کراواتش را شل میکند.
با خباثت نگاهش میکند.
– دیگه مشکل خودته… باید این وحشی رو دریابی!
سوگند لب میگزد و خنده و خجالت سرش را محکم روی بالشت میکوبد.
گیرههای درون موهایش در سرش فرو میرود.
جیغش اینبار از شدت درد به هوا میرود.
سیاوش کتش را کناری میاندازد و با همان کراوات شل شده دور گردنش و سه دکمهی باز اول پیراهن سورمهای تیرهاش، سمت سوگند میرود.
– چی شد؟ کی گازت گرفت؟
سوگند کوسن روی تخت را برای سرش پرت میکند و با خنده مینالد:
– مرض… همش چرت و پرت میگه. گیرهی مو مصنوعیا رفت تو سرم.
سیاوش با احساسی فرای یک دوست داشتن معمولی، نگاهش میکند.
احساس میکرد هربار که سوگند را میدید پروانه ها درون دلش پر میزدند و چشمانش قلبی میشد.
حال سوگند هم دست کمی از او نداشت البته!
شاید حتی بدتر از سیاوش عاشق بود…
دستش را دور کمر سوگند حلقه میکند و تنش را بالا میکشد.
کمی میچرخاندش و پشت به خودش نگهش میدارد.
با حوصله و دانه دانه گیره ها را از سرش درمیآورد.
در همان حین حرف میزند:
– امشب ماه نقرهای من بودی تو…
سوگند با دستش صورتش را پنهان میکند و ذوق زده میخندد.
با ناز میپرسد:
– خوشگل شده بودم؟
سیاوش موهای باز شدهاش را یک طرف شانهاش میریزد.
با نهایت احساس بوسهی طولانی روی گردنش مینشاند و سرش را همان جا نگه میدارد.
تنش را بو میکشد و با مکث کوتاهی میگوید:
– محشر شده بودی…
و تن سوگند شل میشود از این همه خوشبختی!
این همه احساس…
انقدر همه چیز عالی و بینظیر پیش میرود که سوگند کم کم احساس ترس میکند.
طوری همه چیز آرام است که انگار آرامش قبل از طوفان است…
دلش نمیخواهد ذهنش را با ترس و افکار بیخود بهم بریزد.
سعی میکند از لحظه لذت ببرد.
از پشت خودش را در آغوش امن سیاوش رها میکند…
سیاوش با چشمان تبدار و خمار عسلیاش، چشمان بستهی سوگند را رصد میکند.
با طمانینه، دستش روی بندینک لباسش سر میخورد.
بند را کامل در میآورد و لباس روی تن سوگند شل میشود.
دستش را نوازشگر روی کمر برهنهاش میکشد و لباس را پایین تر هل میدهد.
صبرش تمام میشود.
چرا اخه این رمان رو امقدر دیر دیر پارت گذاری میکنیدددددددد🥲
عه چه باحاله
من همین پارتشو خوندم
فکر کنم باید برم از اول بخونمش😁