سوگند محجوب لبخند می زند.
موهایش را پشت گوشش میفرستد و جواب میدهد:
– منم خوبم ممنون دایه… سیاوش هم رفته شرکت فکر کنم با جهانگیر خان باهم رفتن.
بعد از اتمام حرفش با دایه، سمت اتاق سوگل میرود.
ضربهای به در میزند.
– بله؟ بفرمایید داخل.
با لبخند عریضی در را باز میکند.
– درود خدایان بر شما باد.
سوگل با لبخند تلخی نگاهش میکند.
– شوهر کردی هنوزم آدم نشدی؟
سوگند مشکوک نگاهش میکند.
– این لبخند محزون چی میگه دیگه؟
تازه حواسش جمع میشود.
شوکه به چمدان های آماده کنار در نگاه میکند.
– چمدون پیچیدی چرا؟
چشم میدزدد.
دوست ندارد خوشحالی تازه نفس خواهر کوچکش را زایل کند.
اما چارهای ندارد.
یک سال بیشتر در انتظار نوبت دکتر مادرش مانده بود.
و حالا باید برمیگشت.
امیدوار بود عمل طلوع حداقل خوب پیش برود که به عروسی برسند اما…
نمیدانست سوگند را چطور قانع کند.
– یه ساله منتظریم نوبت عمل مامان شه. دکترش گفته اگه عمل خوب پیش بره، جای امیدواری هست.
چشمان سوگند آنی به اشک مینشیند.
ناباور میخندد.
– یعنی… روز عروسیم من باید تک و تنها برم بنشینم توی جایگاه؟ خیلی کس و کار داشتیم. همین تو و مامان بودید فقط… اونم که اینجوری!
لبش را گاز میگیرد و سرش را بلند میکند.
خیره به سفیدی سقف پشت سرهم نفس عمیق میکشد و پلک میزند.
– چیکار میشه کرد؟ شاید… اه…
و دوباره میخندد.
– ولش کن. کلا تو پیشونی من این بخت و اقبال نوشته شده بوده!
سوگل با ناراحتی عمیقی نگاهش میکند.
خدا را شکر میکند که مادرش در اتاق فرانک خوابیده.
شاهد این صحنه ها نیست.
با صدایی گرفته، نامش را به زبان میآورد:
– سوگند…
سوگند با تک سرفهای به خودش مسلط میشود.
لبخند تصنعی میزند و از جا بلند میشود.
گونهی سوگل را میبوسد.
سعی میکند ذهنش را از حال آشفتهاش دور کند.
– من خوبم آجی… یکم بهم ریختم که خب حق بده بهم. وگرنه تو داری جور منو هم میکشی همین که جوونیت رو گذاشتی پای مامان. جای من از زندگیت گذشتی و….
اخی🥺
پارت گذاریا کیه؟؟میشه زودتر پارت بدید لطفا؟؟
مشخص نیست هر وقت نویسنده از گشادی خسته بشه و پارت بده🙄
ای بابا هر چی نویسنده خسته س به تور ما میخوره