رمان سرمست پارت ۹۶2 سال پیشبدون دیدگاه – چرا؟ با حسرت لب زدم: – نمیخوام تو این شرایط ولشون کنم. دستش و روی سینهش گذاشت. – من هستم. حواسم بهشون هست. از…
رمان لیلیان پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه تلخ میشوم. – قصدت به بازی گرفتن اعصاب و روان منه؟ با جدیت به صورتم زل میزند و میگوید: – نه، قصدم اینه که کاری کنم حداقل…
رمان رخنه پارت۱۲۴2 سال پیشبدون دیدگاه بالشتک کوچیک روی مبل رو بغل گرفتم. – خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم چون آوا رو به زور خوابوندم. نزدیک شد و کنارم نشست. طوری وادارم می…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت 982 سال پیشبدون دیدگاه میکرد این قسمت از زمان را روی تکرار بگذارند و لوا با همان صدای دلنشینش مدام بگوید عزیزم… ممنونم عزیزم… این کلمه کوتاه برایش از صد مصرع و…
رمان مادمازل پارت ۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه بیرون اومدن از خونه واسم سخت بود.حس میکردم به این زودی نمیتونم به زندگی عادی برگردم خصوصا اینکه همه چیز افتاده بود گردن من و از…
رمان وارث دل پارت ۸۲2 سال پیشبدون دیدگاه هلنا با دیدن من از جاش بلند شد با قدم های ارومشده اومد _سلام مادر جون نیم چه لبخندی زدم و کشیدمش توی بغلم _سلام غریز…
رمان لیلیان پارت ۶۰2 سال پیش۱ دیدگاه شانه بالا میاندازد. – خواستم بهت موضوع مریضی اش رو و تصمیمت برای جدایی رو یادآور بشم که حتی یک درصد هم مغزت تاب برنداره. اشکهایم…
رمان رخنه پارت ۱۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه حافظ نسبت به این حجم از حماقت شایان ابرویی بال انداخت. – تو حرفی نداری باهاش بزنی؟ طرف میخواد زن بگیره قبلش چهار تا کلام میگه ببینه…
رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت۹۷2 سال پیشبدون دیدگاه برای مرده دیگه! ولی ما خانوادهی آبروداری هستیم. جدا از اون، پس من اینهمه سرمایه برای چی جمع کردم؟ برای کی؟ برای تو و لوا. وگرنه که تو…
پارت 56 رمان نیستی 12 سال پیش۱ دیدگاه اما به غیر از من کسه دیگه ای داخل اتاق نبود لب هام و تر کردم و اب دهنم و قرت دادم اروم قدمی به عقب برداشتم میدونستم باید…
رمان مادمازل پارت ۶۹2 سال پیش۱ دیدگاه درحالی به سمت سالن پذیرایی میرفتم که خودمم نمیدونستم قراره چه جوابی بهشون بدم. به فرزام قول داده بودم کسی از حرفهامون باخبر نشه و حالا…
رمان وارث دل پارت ۸۱2 سال پیش۱ دیدگاه فیض سرش رو پایین انداخت و گفت :من شرمنده ام اقا نیشخندی زدم و دستی توی هوا تکون دادم عذر خواهی تو اصلا به درد من نمی…
پارت 55 رمان نیستی 12 سال پیشبدون دیدگاه تیرداد: بله سرم و پایین انداختم و گفتم : هیچی مشتی به موهاش زد و از جا بلند شد به سمت کمد لباس هاش رفت و پیرهن مشکی تن…
رمان در مسیر سرنوشت پارت ۷۳2 سال پیشبدون دیدگاهدو روز از روزی که با حاج آقا حرف زدم میگذره، از میلاد بیخبرم و نه بهش زنگ زدم و نه اون زنگ زده…..به قول حاج بابا من نمیتونم منکر…