رمان تو رادر بازوان خویش خواهم دید پارت۹۷

4.5
(23)

 

 

برای مرده دیگه! ولی ما خانوادهی آبروداری هستیم.

جدا از اون، پس من اینهمه سرمایه برای چی جمع

کردم؟ برای کی؟ برای تو و لوا. وگرنه که تو گورم

نمیخوام ببرم!

چرا نمیذاری دستتو بگیرم؟ اصلا حتی اگه این کارو

دوست داری, برات تو بهترین منطقه ی شهر، مغازه

میخرم.

برای خودت کار کن، بدون آقابالاسر!

 

از بحث کردن با پدرش، خسته شده بود.

_به چه زبونی بگم نمیخوام؟ اگه قرار باشه همه پول

و سرمایه رو تو بدی، دقیقاً فرقم با قبلاً چیه؟ الکی

خودمو گول بزنم که مستقل شدم؟ به این میگن

استقلال؟ نگران چی هستی بابا؟ من دارم کار میکنم

و پول جمع میکنم.

تا آخرش که قرار نیست فروشنده بمونم! پولم جمع

بشه، یه مغازه اجاره میکنم.

حتی کارم بگیره، مغازه رو میخرم! اینترنتی هم

فروش میذارم.

 

من برنامه دارم برای زندگیم. فکر پیشرفتم. تو

نمیخواد نگران باشی.

اگه دیدی پامو کج گذاشتم، بیا شاکی شو. نه الان که

دارم درست کار میکنم و نون حلال در میآرم.

کوروش با خود فکر کرد که واقعاً یک بلایی سر آرتا

آمده وگرنه که قبلاً هیچوقت اینطور مطمئن نبود.

اکثر اوقات، بقیه برایش تصمیم میگرفتند و قبول

میکرد اما حالا حس میکرد از راستین شکست

خورده!

پسرک، جای فرزندانش بود و او و دختر و پسرش را

دور انگشتانش می چرخاند…

_ من نمیخوام زیردست راستین باشی؛ اینو بفهم!

 

صدایش پر بود از خشم، انزجار، اکراه و البته خستگی.

آرتا نفسی گرفت و با لحنی که سعی داشت متقاعد

کننده باشد، صحبت کرد.

_ ببین بابا…

کوروش عقب رفت. تمایل نداشت توجیهات پسرش را

بشنود. جایی از درونش انگار به آتش کشیده و

وجودش گر گرفته بود.

 

_نمیذارم وضع اینطوری بمونه پسر… نمیذارم واقعاً

برنده بشه!

 

 

»؟ کجایی «

از اینستاگرام بیرون آمد تا جواب لوا را بدهد.

هنوز ویدیو اش در اکسپلور میچرخید و تعداد

مشتریها زیاد بود.

 

هر موقع که وقت میکرد، او هم در دایرکت پاسخگوی

مشتریها بود.

» جزایر قناری «

با خود فکر کرد چیکار کنیم که همینطوری اضافه

بشن؟ نکنه قراره، هر دفعه جلوی دوربین ژست

بگیرم؟

لوا ابتدای پیامش چند ایموجی خنده گذاشت و بعد

پرسیده بود:

»؟ بوتیکی «

 

» اره «

» دارم میام همونجا «

حالا باید چهطور از نزدیک برخورد میکرد؟ شبیه

کسی که معشوقه اش را نبوسیده؟ انگار اتفاقی

نیفتاده؟

یا مینشاندش کنار خودش و به او میگفت که از آن

موقع، تا به حال تمام شبها خواب بوسههایش را

دیده؟

گاهی میترسید واقعا اتفاق نیفتاده باشد…

» باشه، بیا «

 

از جا بلند شد و لباسش را در تنش مرتب کرد. کمی

دستپاچه شده بود.

جلوی آینه رفت و به خودش نگاه کرد.

حس کرد مدل موهایش خوب نیست اما نمیدانست

چه کارشان کند.

مرتضی که حرکاتش را می پایید، با خنده پرسید:

_ چیه؟ لوا قراره بیاد؟

 

کجای آمدن لوا خنده داشت؟ اخم کرد

_ آره!

_ ول کن موهاتو خوبه همینجوری.

با تردید جدا شد و نزدیک مرتضی رفت.

به خودش اشاره کرد.

_ خوبم؟

 

_آره بابا، مثل همیشه. تازه الان معروف شدی. خودتو

دست کم نگیر!

با شوخی گفته بود اما راستین چشم غره رفت.

_ول کن، حوصله ندارم. هرکی از همصنفیا، از راه

میرسه، یه چیزی میپرونه.

_باور کن از حسودیشونه.

همین احتشام، میدونی چند ساله پیج و سایت داره و

مشتری و فالووراش ربع ما هم نیست؟ زورشون اومده

سریع پیشرفت کردیم!

 

حال و حوصله ی صحبت کردن درباره کار را نداشت.

_ مرحله بعد از اعتراف کردن به احساسات چیه

مرتضی؟

چند لحظه در سکوت نگاهش کرد. یکباره بحث

عوض شده بود.

_ باید ببینی اون نظرش چیه.

کلافه دستی به ته ریشش کشید.

 

_ گمونم راضیه… حتما باید به زبون بیاره که دوستم

داره؟

رضایت لوا، قابل حدس بود.

_ فکر کنم… ولی خب، خوب پیش رفته همهچی.

به نظر نمیرسه نگرانی لازم باشه.

_ الان نمیدونم چیکار کنم، گیج شدم…

 

مرتضی فرد مناسبی برای مشورت در مسائل عشقی

نبود چرا که تجربهی خوبی از این ماجراها نداشت. با

این حال گفت:

_ به نظرم خودت باش. همینی که همیشه هستی!

همین باعث شده تا بهت جذب بشه. بذار صمیمیتر

بشین. چرا اینقدر نگرانی؟

نمیدانست با نگرانیهایش چه کند. شاید هم در

نهایت خودش را لایق لوا نمیدید.

_ میترسم خودخواهی کرده باشم. اگه خانوادهش

بفهمن اذیتش می کنن…

 

 

_ لوا اجازه نمیده براش تصمیم بگیرن. اخلاقشو که

دیگه میشناسی!

_ آره اما به خاطر من تو دردسر میفته.

_ حالا کی گفته حتما خانوادهش میفهمن؟ مردم

چند سال رفیق میشن خانوادهها اصلا بو نمیبرن.

_ من همچین رابطه ای نمیخوام مرتضی. تو که

میدونی… دزدکی برم پیشش.

یواشکی بیاد منو ببینه… این نصفه و نیمه بودنها رو

نمیخوام.

 

میخوام مال خودم باشه. یعنی از کل دنیا به این

بزرگی، بعد نزدیک به سی سال، یه نفر هم قرار نیست

برای من باشه؟

مرتضی سری تکان داد و اسپری پاک کننده و دستمال

را برداشت تا به جان شیشه ها بیفتد.

_ خدا خودش کمکتون کنه…

دیگر هیچ نگفتند و بینشان تا نیم ساعت بعدش هم

سکوت برقرار بود.

 

راستین با خود فکر کرد خدا واقعا کمکشان میکرد؟

امید چندانی نداشت و اگر خدا هم وجود داشت، او را

حتماً فراموش کرده بود.

برای داشتن همیشگی لوا باید یک تنه میجنگید…

_ سلام

 

با تعجب به لوا نگاه کرد. آنجا چه میکرد؟

مرتضی زودتر جوابش را داد.

 

_ سلام لوا جان. خوش اومدی.

لبخند زد و داخل شد.

_ ممنونم، خسته نباشی.

به سمت راستین سر چرخاند و چشمک زد.

ناخودآگاه لبهایش کش آمد.

_ سلام.

 

لوا که مقابلش ایستاد، مرتضی کمکم و مثلاً

نامحسوس از بوتیک حین پاک کردن شیشه ها بیرون

رفت. برای اینکه همه چیز طبیعی به نظر برسد، گفت:

_ ای بابا… هی دست میزنن به در، لک میندازنش.

لبخند زد و رو به راستین پرسید:

_ خوبی؟ تو هم خسته نباشی.

مگر میشد لوا کنارش باشد و حالش خوب نشود؟

 

_ ممنون، خسته نیستم. بشین روی صندلی.

لوا به نشانهی نفی سر تکان داد.

_خوبه همینطوری.

نمیدانست چطور موضوع تولد را پیش بکشد.

_این روزا سرت شلوغه؟

_چطور؟

نمیخواست به همان زودی خواستهاش را بگوید.

 

_ همینجوری میگم… راستی فهمیدی تولد فرهاده

دیگه؟ لباس ندارم؛ چیزی اینجا پیدا میشه؟

 

_اگه دوست داری، برو خودت نگاه کن. ببین خوشت

میاد از چیزی.

لوا، سمت مدل لباسهای زنانه رفت.

 

_ باشه.

چند دقیقه انواع پیراهنهای بلند و کوتاه را زیر و رو

کرد و نگاهی هم به شومیزها انداخت.

_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟

تقریباً نصف مغازه را به هم ریخته بود.

_ نه، بگو.

لباسهای زنانه تون خیلی خزن.

 

خندهاش گرفت. آنقدر هم که لوا میگفت، بد نبودند.

به ناچار یکی از شومیزها و یک پیراهن بلند را انتخاب

کرد و جلوی خود گذاشت.

_ به نظرت کدومشون بهم میاد؟

چند لحظه نگاهش کرد و سعی کرد لوا را با آنها

تصور کند.

_ برم پرو کنم؟

آنقدر زیبا بود که همه چیز به او میآمد.

 

_ نه.

کنارش رفت و برای گفتن حرفش تردید داشت.

_منظورت اینه که برم جای دیگه بگردم؟

دستی به ته ریشش کشید و با تردید گفت:

_ نه. این لباسا بیشتر از هرکس دیگهای به تو میان.

لوا از سر شوق و ذوق خندید. هنوز به این صحبتهای

عاشقانه و صریح راستین عادت نکرده بود اما حس

 

آرامش و ذوق عجیبی میکرد حتی بیشتر از آن

وقتهایی که مادرش نوازشش میکرد…

_ یه جوری به آدم نگاه میکنی و حرف میزنی،

هرکی ندونه انگار خوشگلترین دختر دنیام!

حتی ثانیهای هم از تمام شدن جملهاش نگذشته بود

که راستین جواب داد:

_ هستی!

چندلحظه به چشمان هم خیره شدند.

 

_ تو خوشگلترین دختری هستی که من دیدم،

میبینم و خواهم دید!

 

لوا تنها نگاهش می کرد. زبانش بند آمده بود.

_بابت لباس… من فکر کنم می تونم کمکت کنم!

از خلسهی خوشایند بیرون آمد.

_چه طور؟

 

_قبلا… منظورم چند سال پیشه. برات یه لباس

خریدم!

گیج پرسید:

_برای من؟

راستین کمی خجالت میکشید تا ماجرا را تعریف

کند.

_آره. میدونم اون موقع با هم نبودیم ولی خب تو

ذهن و خیال خودم، تصور میکردم که یه موقعیتی

پیش میآد تا با هم باشیم. دوست داشتم تو رو با این

لباس ببینم…

 

خریدمش ولی خب هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاد. منم

روز به روز ناامیدتر شدم. الان که بحث لباس رو پیش

کشیدی، یادم افتاد.

_یعنی تو… واقعا این همه سال…

راستین گفته بود از قبل به او علاقه داشته اما باز هم

شوکه شده بود.

_فکر کردی الکی میگم؟ من از وقتی یادم میآد، تو

رو میخواستم لوا.

حسودیم میشد با همه خوبی جز من! با همه مهربون

و خوشبرخورد بودی، میگفتی، میخندیدی… یه وقتا

از دور نگاهت میکردم. وقتی میخندیدی، همه

 

وجودم تمنا می کرد برم جلو، باهات حرف بزنم،

دوستت بشم… ولی به زور جلوی خودمو می گرفتم

آخه به نظر نمیرسید علاقهای به نزدیکی با من داشته

باشی.

لوا لب گزید و با شرمندگی گفت:

_آره، میترسیدم… مامان و بابام بیخودی از خودشون

فرضیههای عجیب وغریب در میآوردن دربارهی تو.

 

_ در صورتی که خود اونا هم نمیشناختن تو رو.

راستین نفسش را بیرون داد و به شوخی گفت:

_باز خوبه تو همیشه حواست به هیکلت هست. از سه،

چهار سال پیش که اون لباسه رو خریدم، هیکلت

تکون نخورده. نه چاق شدی نه لاغر.

لوا بادی به غبغب انداخت و خندید.

_میدونی واسه همین ثابت نگه داشتن وزنم، چه

پدری ازم در اومده؟ خصوصاً خانوادهی ما که استعداد

چاقی هم داریم.

.

راستین ابرویی بالا انداخت و با لحن حرص در بیاری

گفت:

_من به خانوادهی مادرم رفتم. از اون ژن خوبا که هر

چقدر هم میخورن، چاق نمیشن.

لوا از حرص با مشت روی سینهاش زد اما آنقدر کم

جان بود که بیشتر قلقلکش گرفت.

_نزن توروخدا. الان از درد اشکم در میآد!

_مسخره می کنی؟

 

راستین با خنده دستش را گرفت.

_بریم؟ شاید اصلاً خوشت نیاد. به هرحال سلیقه ی

منه و تو اصلاً ندیدیش.

بیا یه نگاهی بهش بنداز اگه نپسندیدی، فرصت داشته

باشی یکی بخری.

راستین سلیقهی خوبی داشت و حدس میزد که

خوشش بیاید با این حال، حتی اگر نمیپسندید هم

توی ذوقش نمیزد و قطعاً همان لباس را تن میکرد!

_باشه، بریم.

 

نیم ساعت بعد، خانه ی راستین بودند و لوا روی مبل،

منتظر نشسته بود. راستین از داخل اتاق، بلند گفت:

_فکر کنم آرتا یه بار دیگه من و تو رو تنها این جا

پیدا کنه، کله مو میکنه!

لوا خندید. واقعاً در خلوت کردن شانس نداشتند هر

بار آرتا پیدایش میشد.

 

_نه، بهش زنگ زدم گفت سرش شلوغه فالورای

جدید، روی خریدای حضوری هم تاثیر گذاشتن.

خیلیاشون که تهرانیان، حضوری میرن خرید

میکنن.

_آره. شعبهی یکم شلوغتر شده. خب… چشماتو

ببند. دارم میآم.

لوا با لبخند چشمانش را با هیجان بست. شور زیادی

داشت. نه صرفاً برای یک لباس.

برای اینکه از دید کسی، آنقدر خواستنی بوده که

سالها حسش به او بیشتر و بیشتر شده!

برای اینکه راستین حتی در سفر هم او را در ذهن

داشته. در صورتی که او در آن زمان حتی برای

 

دقیقه ای به او فکر نمیکرده! این لباس برایش باارزش

و بسیار بامعنا بود.

_الان میتونی باز کنی!

به سرعت چشمانش را باز کرد و مات پیراهن بلند

مقابلش شد. حرفی که نزد، راستین دستپاچه گفت:

_میدونم شاید ساده باشه. راستش اون موقع، هنوز

کارمون نگرفته بود یهکم دستم تنگ بود. دیگه

همینو تونستم بخرم. اگه خوشت نیومده…

میان حرفش پرید و از جا بلند شد.

 

_خیلی قشنگه!

خودش هم متوجه نبود که چشماش خیس از اشک

شده.

 

سمت راستین رفت و پیراهن را از دستش گرفت. رنگ

قرمزش اولین چیزی بود که توجهش را جلب کرد.

کاملا سرخ بود و لوا تا به حال جسارت پوشیدن چنین

رنگی را در جمع نداشت.

 

از وقتی به خاطر میآورد به خاطر دختر بودنش،

مادرش از او خواسته بود رنگی استفاده کند که کمتر

نگاهها را به سمت خود بکشد.

با ظرافت و دقت دوخته شده بود و آستین سه ربع و

بلندی پیراهن که تا پایین زانوانش میآمد، باعث

میشد حتی با وجود فرهاد معذب نباشد و به راحتی

تن کند.

راستین فکر همه جایش را کرده بود!

_ واقعا خوشت اومده؟

زل زده بود به چشمان لوا تا حقیقت را بفهمد.

 

_ تعارف نکن، باشه؟ من ناراحت نمیشم.

_ تعارف نمیکنم. خیلی قشنگه. خیلی مدلش

قشنگه… طرحش چه جالبه…

بیین دور کمرش تنگتره، برای اندام من خیلی خوبه.

فکر کنم رو تنم خیلی خوب وایسه.

_ میشه الان بپوشیش ببینم چه شکلی میشی؟

_ نه! بذار همون پسفردا که تو هم یه سوپرایز داشته

باشی دیگه.

راستین ناراضی غرولند کرد:

 

_ آخه تا اون موقع…

لوا که دست دور گردنش پیچاند، حرفش را خورد.

_ ممنونم… ممنونم عزیزم! خیلی خوشحالم کردی.

قرار بود حتی اگه خوشگلم نیست وانمود کنم راضیام

تا نخوره تو ذوقت ولی این محشره. پوشیدنش یه

جسارت جدیدی بهم میده. این دقیقاً کاریه که از

وقتی باهات آشنا شدم، یاد گرفتم و دارم انجامش

میدم.

جسارت داشتن!

 

 

گیر کرده بود. » عزیزم « راستین هنوز روی کلمه ی

عزیز لوا بود؟ درست شنیده بود دیگر… اگر

میتوانست، اگر قدرت ماوراءالطبیعه داشت، کاری

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x