تیرداد: بله
سرم و پایین انداختم و گفتم : هیچی
مشتی به موهاش زد و از جا بلند شد به سمت کمد لباس هاش رفت و پیرهن مشکی تن کرد جلوی آینه ایستاد و دستی به ته ریشش زد
کلافگی و از چهره اش میبارید
اروم به سمتش رفتم و دستم و روی بازو های بزرگ و ورزیده اش گزاشتم
تهمینه: تیرداد میشه بگی چرا ایتقدر کلافه ای
دستم و پس زد و با بی احساسی گفت: باید برم بیمارستان
تهمینه: باز بیمارستان بابا خوب خبری بشه زنگ میزنن دیگه
بدون توجه به من به سمت در حرکت کرد سریع خودم و به در رسوندم و تکیه ام و به در دادم و با تخسیه تمام گفتم: نمیزارم بری یه نگاه به حال و روزت انداختی از کی تا حالا محمد اینقدر برات مهم شده تا جایی که من یادمه نه تو نه کیومرث دل خوشی ازش نداشتید
تیرداد: برو کنار
تهمینه: نمیرم
با چشم های به خون نشسته بهم چشم دوخته بود با یه حرکت ناگهانی بازوم و گرفت و محکم منو به وسط اتاق پرت کرد طوری که کاملا پخش زمین شدم
خشونت از تمام رغتار هاش میبارید انگشت اشاره لش و به سمتم گرفت لب باز مرد که چیزی بگه اما حرفش و خورد و از اتاق خارج شد
با رفتن تیرداد اشک هام راه خودشون و پیدا کردن و بی مهابا سرازیر شدن
کف دو دستم و روی صورتم گزاشتم و با صدای ارومی شروع به گریه کردم
به شدت احساس تنهایی میکردم دلم برای روزایی که تیرداد سرخوش و سرکش بود تنگ شده بود دلم برای خودم که بی دقدقه ی فکری و دور از حاشه زندگی میکردم تنگ شده بود دلم برای تنها مردی که دلم و برده بود تنگ شده بود دلم برای هرمسم تنگ شده بود
کاش یکی و داشتم که از درد دلم براش بگم
یه وقتایی هست….میبینی فقط خودتی و خودت…….
دوست داری……همدرد نداری……
خانواده داری……حمایت نداری…….
عشق داری …….تکیه گاه نداری…….
همه چیز داریو هیچ چیز نداری…..
توی افکار خودم غرق بودم که از پشت سر صدایی شنیدم
صدا: گریه نکن ارامشم
سریع از جا بلند شدم و با چشم های گرد شده به پشت سرم چشم دوختم
…