رمان مادمازل پارت ۶۹

3.9
(30)

 

 

 

 

درحالی به سمت سالن پذیرایی میرفتم که خودمم نمیدونستم قراره چه جوابی بهشون بدم.

به فرزام قول داده بودم کسی از حرفهامون باخبر نشه و حالا فقط داشتم میرفتم که فکر نکنن حضورشون رو بی اهمیت تلقی کردم.البته یه بخشیش هم بخاطر اصرار زیاد مامان بود.

فقط نیکو و مامانش اومده بوده بودن و من هرچه تزدیکتر میشدم حرفهاشون رو بهتر میشنیدم:

 

 

“آخه ما باید بدونیم رستاجان واسه چی نامزدی رو بهم زده…اگه از فرزام بدی دیده خب مارو هم درجریان بزاره بدونیم…”

 

 

وقتی گفتم سلام دیگه مکالماتشونو ادامه ندادن. مادر فرزام فورا سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

 

 

-علیک سلام رستا خانم….بیا بشین جانم…بیا بشین ما دوکلام با شمایی که حتی حاضر نشدی جواب تلفن رو هم بدی حرف بزنیم ببینیم چه خبره!؟

 

 

نگاهی به صورت آشفته ی نیکو انداختم.اضطراب و دلشوره تو صورتش موج میزد.یعنی واقعا اینقدر مشتاق بود من زن برادرش بشم!؟

این غمگینی و مضطرب بودنش اونقدر واضح و مشخص بود که هرکی ندونه فکر میکرد اونه که عاشق منه!

سرمو پایین انداختم و نشستم روی مبل.نیکو که میدونست چقدر خاطر داداششو میخوام و مطمئن بودم متوجه شده بود خیلی دپرس و بهم ریخته ام پرسید:

 

-خوبی رستا!؟

 

 

این مزخرف ترین سوال دنیا بود که میشد از من توی اون شرایط پرسید.آهسته جواب دادم:

 

 

-ممنون…

 

 

نمیخواستم تو چشمهاشون نگاه کنم.دلگیر بودم ازشون.وقتی میدونستن فرزام اونهمه سال یکی دیگه رو میخواسته چرا آخه اونو به زور مجبور کردن بیاد خواستگاری من.بازهم مادر فرزام بود که به حرف اومد و پرسید:

 

 

-خب رستا جون.حال و احوالت خوبه؟ نمیخوای بگی واسه چی هدیه های ما و حلقه ی نامزدیتو پس فرستادی!؟از فرزام خطایی سر زده؟ چیزی گفته؟ بی احترامی کرده!؟

 

 

از اینکه خودشون رو به نفهمیدن میزدن بیزار بودم اون هم وقتی کاملا درجریان بودن فرزام سالهای سال عاشق یه دختر دیگه بود. چقدر من احمق بودم که روز اول وقتی ازم خواست لخت بشم عین هَولا زود اینکارو کردم.

آهسته و با سرخمیده جواب دادم:

 

-نه من….من خودم دیگه نمیخوام…

 

 

سگرمه هاشو زد تو هم و پرسید:

 

-چرا آخه!؟

 

 

درحالی که با گوشه شالم ور میرفتم گفتم:

 

 

-تفاهم نداریم….

 

 

 

 

درحالی که با گوشه شالم ور میرفتم تا نگاهم به نگاهشون نیفته گفتم:

 

-تفاهم نداریم….

 

پشت چشمی نازک کرد و دستشو جلوی دهنش گرفت و بعدهم گفت:

 

-واااا !آخه اینم شد دلیل!؟ عزیز جان من شما دوتا عاقل و بالغ تو اینهمه مدت نفهمیدین بعد این دم عقد و عروسی حالیتون شد تفاهم ندارین…!؟ آخه این چه حرفی؟ دلیل راست و حسینیتون چیه!؟

 

 

جوابی نداشتم که بگم.یعنی داشتم دلم میخواست همچی رو بزارم وف دستشون که خجالت بکشن اما…

اما حیف که به اون فرزام لعنتی عوضی که هنورم نمیتونستم فراموشش کنم و دلم دنبالش بود قول دادم هیچی نگم.

بغض داشتم ولی قورتش دادم که لو نرم و بعدهم گفتم:

 

 

-خ…خب….تفاهم نداریم دیگه..بعنی…ی …یعنی به…به…به مرور فهمیدیم که نداریم…

 

 

انگار حناق گیر کرده بود تو گلوم که نمیتونستم حرف بزنم.مادر فرزام دلخور و عصبانی شد و شروع کرد گله زاری :

 

 

-آخه یهویی فهمیدی با فرزام تفاهم نداری؟ اینجوری که نمیشه.ناسلامتی ما کلی قرار مدار گذاشتیم…

 

 

رو کرد سمت من تا جواب سوالهاشو بگیره اما وقتی سکوتم رو دید سرش رو به سمت مامان چرخوند و از اون پرسید:

 

 

-ببینم …پای کس دیگه ای درمیون مریم خانم؟

 

 

مامان خیلی سریع گفت:

 

 

-نه آسیه خانم این چه حرفیه… والا پای کسی در میون نیست!آخه رستا دختر منه جنس و لباس نیست که هرکی گرونتر خرید بفروشم به اون!

 

 

آسیه خانم باز شروع کرد گله کردن اما نیکو نامحسوس دستشو گرفت و سعی کرد آروم نگهش داره و بعدهم رو کرد سمت من و با حالتی عاجزانه گفت:

 

 

-رستا…بریم بالا تو اتاقت یکم حرف بزنیم !؟

 

 

میدونستم اگه نیکو یکم باهام حرف بزنه و خواهش و ناله کنه همچی رو میزارم کف دستش واسه همین تعارف رو گذاشتم کنار جواب دادم:

 

 

-نه…حالم خوش نیست…فراموشش کن!

 

 

مادر فرزام خشمگین از این سکوت من و جوابهای بی سروته ام بلند شد و با عصبانیت گفت:

 

 

-دست شما درد نکنه رستاجون.خوب جواب مارو دادی…حق پسر من این نبود که اینهمه مدت باهاش باشی و بعد بی هوا ولش کنی…خوب جواب مارو دادی…

 

 

وای که چقدر دلم میخواست گریه کنم…چقدر دلم میخواست گریه کنم …

مامان با غیظ و خشم نگاهی به صورتم انداخت و بعد بلند صد و دنبال مادر فرزام رفت..نیکو لحظه آخر نگاهی نگران به صورتم انداخت.

نمیدونم اما حس میکردم اون بابت موضوع خاصی نگران…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وای

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x