رمان لیلیان پارت ۶۰

3.9
(37)

 

 

 

شانه بالا میاندازد.

– خواستم بهت موضوع مریضی اش رو و تصمیمت

برای جدایی رو یادآور بشم که حتی یک درصد هم

مغزت تاب برنداره.

 

اشکهایم را پاک میکنم و حرصی سر بالا میاندازم.

– نه، من اونیام که حتی نمیخوام از فاصلهی صد

فرسخی سید علیرضا رو ببینم.

چی در موردم فکر کردی؟

زنگ آیفون به صدا در میآید، میخواهم بایستم که با

دست اشاره میکند و میگوید:

– بشین من باز میکنم.

میپرسم:

– منتظر کسی بودی؟

جوابم را نمیدهد و آیفون را برمیدارد و میگوید:

 

– الان میام پایین.

باز هم سوالم را تکرار میکنم اما جوابم را نمیدهد و

کنجکاو میپرسم:

– وا! چرا چیزی نمیگی؟

نچی میکند و آرام میخندد.

– خب تو امون نمیدی لیلی، الان میرم پایین و میام

بالا خودت میفهمی دیگه.

از در که بیرون میرود، نمیتوانم کنجکاویام را

کنترل کنم و سمت پنجرهی رو به کوچه میروم و

اندکی گوشهی پرده را کنار میزنم.

مردمکهایم گشاد میشود و تپش های قلبم اوج

میگیرد.

 

نمیدانم این حس ناشی از چیست؟

از عصبانیت؟!

از اینکه ماشینش را مقابل این ساختمان دیدهام شاکی

شدهام؟!

چرا چیزی در دلم هری پایین میریزد؟

چرا باز هم چشمهایم پر از اشک میشود؟

چرا از تصور آن لرزشی که ایرج در موردش گفته بود

جگرم آتش میگیرد؟

دلیل همه ی اینها عصبانیت است؟

حتم اا عصبانیت است، وگرنه من که حس دیگری

نسبت به او ندارم!

از ماشین پیاده میشود و سر بالا میگیرد و من فور اا

پرده را میاندازم و خیسی زیر چشمهایم را با سر

انگشتانم پاک میکنم.

نباید دیدنش مغزم را به بازی بگیرد، نباید او و نگار

را فراموش کنم اما چرا اشک هایم قصد بند آمدن

ندارد؟

 

علیرضا ”

از ماشین پیاده میشوم.

نگاهم سمت ساختمان و طبقهای که ایرج در آن ساکن

است کشیده میشود.

دیدنش از این فاصله امید واهیست و نمیدانم این که

فکر میکنم پرده تکان خورد درست است یا نه.

نفسم را کلافه بیرون میدهم.

پیش از اینکه در عقب را باز کنم و مهدی را در

آغوش بگیرم، پستانکش را از لباسش جدا میکنم و آن

را پیش خودم نگه میدارم.

ایرج از ساختمان بیرون میآید.

احوالپرسی میکنیم و سال نو را تبریک میگوییم.

 

روی اینکه درخواست کنم بالا بروم و باز هم از او نه

بشنوم را ندارم.

میگوید:

– ببخش سیدجان که تعارف نمیکنم بیای بالا.

لبخندی اجباری و کمرنگ میزنم.

دست دراز میکند تا مهدی را بگیرد.

پسرم را در آغوشش میگذارم و میگویم:

– همین پایین هستم، یکی دو ساعت که پیشش بود،

ممنون میشم بیاریدش پایین.

مکثی میکند و میگوید:

– حالا که زحمت کشیدی و آوردیاش، کاش بشه تا

فردا صبح پیش لیلیان بمونه.

 

میدانم جای مهدی کنار او امن است و خیالم از بابتش

راحت، که قبول میکنم.

– باشه ایرادی نداره، فردا میام دنبالش.

خم میشوم و پیشانی مهدی که غرق در خواب شده را

میبوسم و ساکش را هم به دست ایرج میدهم و او

سمت ساختمان میرود.

با کلافگی نفسم را محکم به بیرون پرتاب میکنم و

بدون اینکه قدمی جابهجا شوم و یا سوار ماشین شوم و

حرکت کنم، دست به سینه به کاپوت تکیه میدهم و

دعا میکنم این مسئلهی کش آمده تمام شود و بهخاطر

مهدی هم که شده، از خر شیطان پیاده شود و سر

زندگیاش برگردد.

غرق در افکار خودم هستم که گوشیام زنگ

میخورد، با تصور اینکه شاید لیلیان باشد، ذوقزده

گوشی را از جیبم بیرون میآورم اما با دیدن نام خاله

روی صفحه وا میروم.

 

تماس را وصل میکنم، احوالپرسی میکنیم و با گله

میگوید:

– سیدعلیرضا جان، نباید به من زنگ میزدی؟

از بعد سال تحویل منتظر بودم.

حوصلهی این حرفها را ندارم که با عذرخواهیای

کوتاه تمامش میکنم و خاله با مکثی کوتاه میگوید:

– فدای سرت سید، الان پاشو یه نوک پا بیا خونه ی ما.

متعجب میگویم:

– الان؟ الان که دیگه دیره، انشاالله فردا خدمت میرسم

خاله جان.

اما او با هیجان میگوید:

 

– بیا دورت بگردم، بیا میخوام درمورد یه مسئلهای

باهات حرف بزنم.

تمایلی به رو در رو شدن با نگار ندارم

اما خاله باز هم اصرار میکند و شدید اا در رودروایسی

قرارم میدهد که قبول میکنم همین امشب به خانه شان

بروم.

البته نگاهی به ساعت روی مچم و پنجرهی خانه ی

ایرج میاندازم و نیم ساعت به خودم و لیلیان زمان

میدهم و در دلم التماس مهدی را میکنم که بهانهی

پستانکش را بگیرد.

 

“لیلیان”

 

وقتی از گوشه ی پرده میبینم که مهدی را از ماشین

خارج میکند، قلبم از فرط خوشی برای لحظاتی از

حرکت میایستد.

سر از پا نمیشناسم.

دستهایم شروع به لرزیدن کرده و تا ایرج بیاید، قلبم

هزار بار پایین میریزد.

 

در خانه را باز کردهام و منتظر بالا آمدن آسانسور

هستم.

به محض خروج ایرج و دیدن مهدی که در آغوش او

خوابیده، دیگر نمیتوانم خودداری کنم.

زیر گریه میزنم و سمت او پرواز میکنم و میان هق

هق هایم میگویم:

– الهی مامان دورت بگرده پسرم.

در آغوش که میکشمش، مثل تشنه ی به آب رسیده،

عمیق میبویمش و هق میزنم.

لبهایم را به زیر گردنش میچسبانم و میبوسمش.

 

اشکهایم صورت کوچک پسرم را خیس کرده.

محکم او را به قفسه ی سینهی خودم فشار میدهم.

تکانش میدهم و با چشمهای بسته فقط میخواهم حسش

کنم.

گرمای تن کوچکش آرامش را به رگ و پ ی تنم

برمیگرداند.

از صدای گریهی من و فشرده شدن بدن نحیفش تکانی

میخورد.

چشم باز میکنم و پر عشق نگاهش میکنم که میان

پلکهایش را باز کرده و میخواهد به خاطر بدخواب

شدنش گریه کند که با دیدن صورت من مقابل خودش

مکث میکند.

چانهاش از بغض میلرزد و قلب من برایش زیر و رو

میشود.

آرام پچ میزنم:

– جون دلم مامان، نفسم گل پسرم.

 

بغضش به لبخندی شیرین تر از عسل بدل میشود،

چندثانیه خیره نگاهم میکند و بعد سرش را که به

قفسه ی سینه ام تکیه میدهد، میخواهم برایش جان

بدهم، نه یکبار، بلکه هزار بار.

اشکهایم موهایش را خیس میکند و چشم میبندم و

زمزمه میکنم:

– خدایا شکرت، خدایا ممنونتم.

و فقط یک جمله در سرم با صدای بلند تکرار میشود

و آن، این است که من بدون مهدی نمیتوانم!

چه طور میخواهم روزهای بعد از جدایی را تاب

بیاورم؟

حکمت خدا چیست که مهر این بچه را اینطور به دلم

انداخته؟

 

هنوز درست و حسابی رفع دلتنگی نکردهام که مهدی

بنای گریه کردن میگذارد.

این حالتش که پشت دستش را روی دهانش میگذارد و

گریه میکند را خوب میشناسم.

پستانکش را میخواهد.

با گریه و لبخند گونهاش را میبوسم و میگویم:

– الان میدم پستونکت رو فدات بشم، گریه نکن نفسم.

ایرج که تمام این چند دقیقه را سکوت کرده، جلو

میآید و میگوید:

– بده به من بچه رو، پیداش کن.

مهدی را به او میسپارم و جیبهای کنار ساک را

میگردم.

وسایلش را بیرون میریزم، نیست.

 

دکمهی قسمت جلو را باز میکنم و با دیدن جعبهی

کوچک ابروهایم بالا میپرد.

مهدی گریه میکند و سنگینی نگاه ایرج را روی خودم

حس میکنم.

حقیقت اا نمیدانم با دیدن این جعبه چه احساسی پیدا

کردهام!

با صدای او به خودم میآیم که میگوید:

– بعد اا هم میتونی به اون جعبه زل بزنی لیلیجان.

این بچه داره گریه میکنه، شاید گرسنهست.

میخوای براش شیر آماده کنی؟

سر تکان میدهم، کنجکاویام را نادیده میگیرم و

جعبه را سر جایش برمیگردانم و میگویم:

– نه، گشنه نیست، پستونک میخواد.

 

بدون اینکه لحظهای فکر کنم، میایستم و پشت پنجره

میروم.

پرده را کنار میزنم و با دیدن ماشینش، مانند یک

احمق به تمام معنا خوشحال میشوم و میگویم:

– هنوز نرفته، پایینه.

این را گفتهام و وقتی برمیگردم با نگاه پر از سوال و

تعجب ایرج که مهدی را در آغوشش تاب میدهد

روبهرو میشوم.

کنج لبم را از داخل به دندان میکشم، نگاه میدزدم و

سمت اتاق میروم و میگویم:

– من میرم پایین ببینم پستونک توی ماشینش افتاده یا

نه.

با چند قدم بلند خودش را به من میرساند و میگوید:

 

– لازم نیست، بچه رو بگیر، خودم میرم.

پچ میزنم:

– نه، میرم.

معنادار نگاهم میکند و با منظور میگوید:

– بهت میگم ازش فاصله بگیر و زندگیات رو نجات

بده، اونوقت تو

میان حرفش میگویم:

– من، من فقط میخوام برم پستونک مهدی رو بگیرم.

نیشخند میزند.

 

– فقط؟ اگر فقط همینه که الان آماده میشم میریم از

یه داروخانه میخریم.

مهدی نق میزند و میگویم:

– سال تحویل شده، بستهست همهجا.

کلافه میگوید:

– شبانه روزی پیدا میکنم لیلی.

بزاق دهانم را میبلعم و با تردید میگویم:

– میخوام ببینم حالش چه طوریه! اونجوری که گفتی

هست یا نه!

 

محکم چشمهایش را روی هم میگذارد.

– آهان، پس یعنی برات مهمه؟!

به اینجا که میرسد، سکوت میکنم.

 

سوالش را دوباره تکرار میکند.

– لیلی، دارم میپرسم برات مهمه؟

میخواهم از زیر پاسخ دادن به سوالی که خودم هم

جواب مشخصی برایش ندارم، شانه خالی کنم که دست

پیش میبرم و مهدی را میگیرم و میگویم:

 

– بچه ام هلاک شد. عادت داره به پستونک.

تک خندهای میکند.

– باشه ولی این جواب سوال من نبود.

من از این اشکها که انگار دیگر برای خودشان

مستقل شدهاند، متنفرم.

پر حرص رطوبت زیر چشمم را میگیرم و جواب

میدهم:

– یه انسان نمیتونه نسبت به حال هم نوع خودش

بیتفاوت باشه ایرج.

دستی به صورتش میکشد.

– بعد از دیدن جعبه ی کادو نمیتونه بیتفاوت باشه؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیکژن
نیکژن
1 سال قبل

😩😩😩😩ایرججججج🌡️🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥سخسی بوییییییییی
این ایرجه خیلی جذابهههصخضحضحضج 🔥🔥🔥🔥🥲

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x