رمان مادمازل پارت ۷۰

4.2
(23)

 

 

 

 

بیرون اومدن از خونه واسم سخت بود.حس میکردم به این زودی نمیتونم به زندگی عادی برگردم خصوصا اینکه همه چیز افتاده بود گردن من و از همه طرف تحت فشار بودم.

بااینکه کلاسم ساعت نه شروع میشد اما چون میدونستم ممکن نیکو واسه اینکه باهام صحبت کنه سرراهم بایسته زودتر از خونه زدم بیرون.

کیفمو روی دوشم انداخته بودم و دستهامو تو جیبهای لباسم فرو برده بودم و آهسته قدم برمیداشتم ارحالی که سرم خم بود نگاهم خیره به زمین و فکرم سمت فرزام.

چقدر به اون دختر حسودیم میشد.

به دختری که فرزام دوستش داشت.به دختری که فرزام اونقدر خاطرش رو میخواست که واسه رسبدن بهش اینهمه سال صبر کرد و حتی دل منو هم شکست و نامزدیمون رو بهم زد.

خسته شده بودم از این شب و روزهایی که با تماشای عکسهای تکراری فرزام و خوندن چتهایی که از برشون کرده بودم میگذشتن.

با شونه های خمیده راه میرفتم که همون موقع صدای بوق ماشین از پشت سر توجه ام رو جلب کردم. دلگیر تر و پکر تر از اونی بودم که بخوام توجهی نشون بدم تا وقتی که ماشین رهام درست کنارم توقف کرد.

از دیدنش تعجب کردم چون از وقتی بابا برگشته بود حتی تا ده کیلومتری اینجا هم نیومد.

شیشه رو داد پایین و گفت:

 

-چطوری!؟

 

بیحوصله وپکر جواب دادم:

 

-سلام رهام خوبم ممنون..اینجا چیکارمیکنی!؟

 

 

لبخند دست و پا شکسته ای زد و گفت:

 

 

-اومدم خواهر کوچیکه رو تا دانشگاه برسونم.بد کردم!؟

 

 

به سختی لبخندی روی صورتم نشوندم و جواب دادم:

 

 

-نه خیلی هم خوب کردی.همیشه از این کارای خوب خوب بکن…

 

 

سوار ماشین شدن و کیفمو گذاشتم رو پاهامو کمربندرو بستم.سرعت ماشین رو زیاد کرد و واسه اینکه راه طولانی بشه و بیشتر باهم باشیم مسیر دورتری رو انتخاب کرد و بعد هم یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت:

 

 

-خب… شنیدم این روزا یکم بهم ریخته ای! خب اگه خودت جواب رد دادی دیگه این فاز افسردگی چیه به خودت گرفتی!؟

 

 

پس کاملا در جریان همچی قرار داشت.سرمو به سمتش برگردوندم و پرسیدم:

 

 

-مامان همچی رو بهت گفته آره!؟

 

 

چشماشو بازو بسته کرد و جواب داد:

 

 

-آره…فقط درک نکردم که چرا بهم ریخته شدی اونم وقتی خودت جواب نه دادی…ریما میگه غذا نمیخوری.همش تو اتاقی…قایمکی گریه میکنی…

 

آهسته لب زدم:

 

-ریمای دهن لق…

 

دو دستشو روی فرمون گذاشت و ماشین رو پشت چراغ نگه داشت و گفت:

 

 

-پسفردا قراره برگردم شیراز.

 

 

-واقعا؟

 

-آره…

 

-چه زود..

 

 

-زود نیست…میرم اما قبلش میخوام بدونم چرا تو ، توی این یه هفته حتی سراغ منم نگرفتی!؟حالا اون به کنار چرا در مورد بهم زدن نامزدیت خودت حرفی نزدی بامن!؟ فکر میکردم باهم رفیقیم….

 

 

با بغض جواب دادم:

 

 

-هستیم..

 

 

ابرو بالا انداخت و گفت:

 

-نچ نیستیم…بودیم که تو مخفی کاری نمیکردی.دوستش نداشتی که جواب رد دادی؟

خب اگه به مرور فهمیدی دوستش نداری پس چرا اونی که این وسط افسرده شده تویی هان؟

 

 

بغض کردم سرمو پایین انداختم و هی فین فین کردم…

احمق که نبود…فهمید یه چیزایی هست که نمیخوام بگم و همونها دارن منو از درون داغون میکنن

 

 

 

 

احمق که نبود…فهمید یه چیزایی هست که نمیخوام بگم و همونها دارن منو از درون داغون میکنن.منتظر بود جواب سوالش رو بگیره.

حتی مقدمه چینی هم نکرد.

روم نمیشد بهش بگم.

نمیخواستم به عنوان یه مرد باخودش به این فکر کنه که خواهرش یه دختر پس زده شده است….

سکوتمو که دید گفت:

 

-حرف بزن رستا…چیزی رو هم ازم پنهان نکن…فکر نکنم دهن لق باشم!

 

خیلی سریع گفتم:

 

-من کی گفتم تو دهن لقی.من خوبم…خوبم واقعا…اوضاع اونقدرها که مامان و ریما پیازداغشو زیادن کردن نیست.یه نامزدی بوده که…

 

 

حرفمو قطع کرد و چیزی گفت که ثابت میکرد خیلی زود و نگفته نشنیدنی هارو شنیده و بدون اینکه توضیح کاملی بشنوه همه رو فهمیده:

 

 

-تو دوستش داری هنوز.نداشتی اینجوری بهم نمی ریختی پس زودباش برو سر اصل مطلب…داستان چیه!؟

 

 

خیلی اصرار داشت همچی رو بدونه که غصه ی منم بخوره!؟باشه…حالا که اینقدر اصرار داشت باید میگفتم تا غصه ی منم به مشکلاتش اضاف بشه:

 

 

-یه روز اومد دنبالم و باهم رفتیم بیرون…بهم گفت به اصرار خانواده اش اومده خواستگاری و منو دوست نداره …گفت نمیتونه خوشبختم بکنه و …و واسه اینکه کسی بعدا راجبم حرفی نزنه گفت من بگم اونو نمیخوام…

 

 

واسه زدن اون حرفها جون به سر شدم.عین جون کندن بود برام.تلخ و سخت.

ولی خودش خواست.خودش اصرار کرد که بدونه.

هیچی نگفت.

بهم ریخت.عین خود من وقتی که واسه اولینبار اون حرفهارو از فرزام شنیدم.

خیلی سکوت کرد

خیلی…وقتی هم که تصمیم به حرف زدن گرفت، آهسته گفت:

 

-لیاقتتو نداشتته….

 

 

سرمو پایین انداختم و آهسته گفتم:

 

 

-اما اولین مردی بود که ازش خوشم اومد….

 

 

صدام آروم بود ولی مطمئن بودم حرفهانو شنیده.

دیگه نتونستم حتی پیش اون هم باشم.دلم یکم پیاده روی میخواست برای همین گفتم:

 

 

-میشه ماشینو نگه داری….میخوام بقیه ی راه رو قدم بزنم…

 

 

مخالفت نکرد.ماشین رو نگه داشت و قبل از اینکه بخوام پیاده بشم گفت:

 

-رستا ….

 

سرم رو به آرومی به سمتش چرخوندم و باحالتی بی روح و خسته تماشاش کردم.بعداز مکث کوتاهی گفت:

 

 

-تو بخوای لت و پارش میکنم….غلط کرده به اصرار اومده.تو بهش افتخار دادی اجازه دادی بیاد خواستگاری.اگه دلت خنک میشه بدم یه فصل کتک نوش جونش بکنن!

 

 

درسته که فرزام همچی رو تموم کرد اما من همچنان دوستش داشتم ووحاضر نبودم خار به پاش بره واسه همین فورا گفتم:

 

 

-نه اصلاااا….

 

 

نمیخواستم فکر کنه هنوزم خیلی دوستش دارم و چون این حس همچنان پابرجاست اینجوری به تب و تاب افتادم واسه همین درادامه گفتم:

 

 

-نباید فکر کنه اونقدر مهم که همچین کاری باهاش کردی

 

 

هیچی نگفت و فقط یه نفس عمیق کشید.

در ماشین رو باز کردم و بعداز پیاده شدن ازش خداحاظی کردم و دست در جیب رو همون زمین نمناک بارون خورده به راه افتادم….

 

 

 

* نیکو *

 

 

باعجله مشغول پوشیدن کفشهام شدم.

میدونستم فرزام رفته تو حیاط که سوار ماشین شده پس باید زودتر آماده میشدم تا خودمو بهش برسونم.

مامان که کلا این چند روز بخاطر بهم خوردن نامزدی فرزام و رستا حسابی تو هم بود اینبار هم با قیافه ای کلافه و لحنی درهم گفت:

 

 

-اُهوی نیکو…

 

 

-جانم!؟

 

 

-صبخونه نخورده و با شکم‌گشنه نرو دانشگاه.ضعف میکنی از حال میری پسرای دانشگاه هزار عیب و ایرات بهت میچسبونن !

 

 

حین بستن بند کفشم گفتم:

 

 

-به درک….

 

سگرمه هاشو زد توهم و گفت:

 

 

-چی چی ُ به درک….! میمونی رو دستم میترشی!

 

 

شونه بالا انداختم.

دلم به رهام قرص بود بقیه رو میخواستم چیکار !؟

با بیتفاوتی گفتم:

 

 

-سر سوزنی واسم اهمیت نداره. اونی که باید بپسنده پسندیده درد بی درمون هم داشته باشم بازم منو میخواد.

 

 

لقمه به دست اومد سمتم و پوزخند زنان گفت:

 

 

-هه! داداش اون دختره ی دمدمی رومیگی!؟ داداششم عین خودشه…شک نکن!دختره ی عوضی!

 

 

زیر لب به رستا فحش میداد و سمت من میومد.کمرمو صاف نگه داشتم و گله مندانه گفتم:

 

 

-ماماااان…نگو این حرفو…نزن این حرفهارو…بخدا من مطمئنم هرچی هست زیر سر پسرته.رستا جونشم واسه فرزام میده.عاشقشه

 

 

نردیک که شد پوزخندی زد و گفت:

 

 

-هه آره . عشقشم دیدیم از بس فوران کرد همچی رو بهم زد.

 

کاملا مطمئن گفتم:

 

 

-مامان…حاضرم شرط ببندم فرزام یه چیزی گفته یا یه کاری کرده خلاصه یه اتفاقی افتاده که رستا نامزدی رو بهم زد وگرنه اون‌میمیره واسه فرزام

 

 

کنج لبخش به پوزخندی بالا رفت.هم عصبانی بود هم غمگین.بعنی حال و احوالش ترکیبی بود از همین دو حالت واسه همین گفت:

 

 

-بیخودی ازش دفاع نکن…اون‌حتی جواب تورو هم نداد‌…

 

 

-نداد چون ناراحتِ…ناراحت چون فرزامو از دست داده…

 

حرفهام رو چرند و پرند حساب کرد.لقمه رو گرفت سمتم و گفت:

 

 

-به درک….لیاقت پسرمو نداشت.میگردم یکی بهترشو پیدا میکنم.مرده شور خودشو داداششو ببرن.بیا اینو بگیر تو راه بخور.

 

 

لقمه رو ازش گرفتم و گفتم:

 

 

-مامان بخدا قسم اگه پشت رهام بد بگی دیگه پا تو این خونه نمیزارم.اگه یه مرد رو کره خاکی باشه اون رهام. یا رهام یا مجردی تا آخر عمر! من من که جز اون هیچ مردی رو نمیخوام پس پشت سرش حرف نزن.

 

 

لقمه رو به زور چپوند تو دستم و گفت:

 

 

-خب بابا توهم…چه رهام رهامی هم میکنه…داداش همون سلیطه اش دیگه. بچه امو به بازی گرفت آخرشم زد زیر همه چی….

 

 

با سر انگشتم رو دیوار یه ضربدر فرضی کشیدم و گفنم:

 

 

-به خدا هرچی که هست از طرف فرزام نه رستا این بهت ثابت میشه ان خط اینم نشون..

 

 

صدای روشن شدن ماشین که اومد خداحافظی کردم و با بیرون رفتن از خونه بدو بدو سمت در دویدم میخواستم قبل از اینکه فرزام جیم فنگ بشه خودمو بهش برسونم اما دیوث خودش میدونست اگه یک ثانیه وقت تلف کنه من گیرش میارم و شروع میکنم سوال پرسیدن واسه همین تخت گاز رفت که مجبور نشه حرف پس بده.

از حیاط بیرون رفتم و وسط کوچه ایستادم.

ماشینش تقریبا رسیده بود به انتهای کوچه.

پامو زمین کوبیدم و گفتم:

 

 

” خیلی بدی فرزام..خیلی.بالاخره که میبینیم همو ”

 

 

میدونم و مطمئن بودم از عمد اینقدر زود از اینجا رفته.

دیشب تا دیر وقت نیومد حالا هم که قبل از دیدن من از خونه زد بیرون که نتونم باهاش در مورد رستا صحبت کنم.

داداشمو خوب میشناختم…خیلی خوب هم‌میشناختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x