رمان لیلیان پارت ۶۱

4.4
(36)

 

 

 

تلخ میشوم.

– قصدت به بازی گرفتن اعصاب و روان منه؟

با جدیت به صورتم زل میزند و میگوید:

– نه، قصدم اینه که کاری کنم حداقل با خودت و

احساست روراست باشی.

حرف از طلاق میزنی، غصه میخوری که ای وای،

کار دادگاه و رسیدن احضاریه خورده به تعطیلات عید

و طول میکشه، بعد دنبال بهونهای که بری پایین

ببینیاش؟

این چه قهری بود که با یه جعبهی کادو دلت براش

زیر و رو شد؟

این بود اون سر و صدا راه انداختن و طلاق

خواستنت؟

مصمم بودنت در این حد بود؟ پس یعنی دلیل قهرت که

درموردش باهام صحبت نمیکردی انقدر مزخرف

 

بوده و قابل بخشش؟ و تو برای هیچ و پوچ چند روز

خانوادهات رو نگران کرده بودی؟

بینیام را بالا میکشم.

– اصلا ا هم اینطور نیست.

هدفت از زدن این حرفها چیه؟

با آرامشی که بیشتر اعصابم را متشنج میکند،

میگوید:

– کاملا ا همینطوره عزیزم.

هدف خاصی ندارم، فقط میخوام بهت یادآوری کنم که

سیدعلیرضا بیماره.

مکثی میکند و میگوید:

 

 

– با دیدن بچهاش هم موافق نبودم. چون تو هوایی

میشی.

میگویم:

– نه نمیشم!

اما خودم هم میدانم که چرت و پرت محض میگویم.

سری به چپ و راست تکان میدهد.

– باشه، اگر میگی اینطوره، حتم اا هست!

اما لازم نیست تو بری پایین، خودم میرم.

او از خانه بیرون میرود و من تمام تلاشم را به کار

میگیرم تا دوباره پشت پنجره نروم و نخواهم برای

چند لحظه او که تا مغز استخوان از دستش شاکی و

دلخورم را ببینم.

 

“علیرضا”

تیرم به سنگ خورده، پستانک را به ایرج میدهم و

میپرسم:

– مهدی رو دید خوشحال شد؟

لبخند میزند.

– آره، خیلی.

پوفی میکشم و او دست روی شانه ام میگذارد.

 

– بهش زمان بده، میدونم بهخاطر پسرت هم که شده

باشه برمیگرده.

– امیدوارم.

خداحافظی میکنیم و پیش از حرکت کردنم، نگاهی

دیگر به پنجره میاندازم.

با خودم فکر میکنم کاش راه فراری داشتم که به

خانه ی خاله نروم اما با تماس دوبارهاش و تاکید بر

اینکه حتما امشب آنجا بروم، ناگزیر سمت خانه شان

حرکت میکنم.

*

گلی را که برای تبریک سال نو خریدهام را دست

خاله میدهم و او به گرمی استقبال میکند.

– خوش اومدی سیدعلیرضا، قدم روی چشم گذاشتی!

 

در حیرتم از خصوصیات آدمیزاد، چی چیزیست این

موجود دو پا؟

همین چند ماه پیش، بعد از مراسم چهلم نرگس بود که

با مادر تماس گرفت و آنطور من را با خاک یکسان

کرد و حالا…!

پاسخ تعارفاتش را میدهم و دارم با خودم فکر میکنم

چه قدر خوب که گویا نگار در خانه نیست اما با

صدایش سرم سمتش میچرخد.

– سلام پسرخاله، سال نو مبارک خوش اومدید.

هرچه توان دارم جمع کردهام تا صبر پیشه کنم و با

دیدنش عصبانی نشوم.

نمیخواهم حرفهای آن روزش را به یاد بیاورم اما

متاسفانه تک تک کلماتش در گوشم زنگ میخورد.

خاله میگوید:

 

– مهدی کجاست پس؟ دلتنگش بودم.

کمی مکث میکنم.

– انشاالله میارمش بعد اا.

سمت سالن پذیرایی راهنماییام میکند و با ناراحتی

میگوید:

– ای بابا، خب امشب میآوردی بچهامو ببینم.

با ناراحتی سر تکان میدهد و میگوید:

– دختره هنوز برنگشته نه؟

 

منظورش را میفهمم اما سر سمتش میچرخانم و

میپرسم:

– دختره؟!

صورتش را در هم جمع میکند.

– آره دیگه، اون دخترهی بی لیاقت، فقط خداروشکر

میکنم قبل اینکه حامله بشه و بیشتر وبال گردنت بشه

گذاشت رفت!

 

از حرفهای خاله، بوهای خوبی نمیآید.

باز هم میخواهد بحثهای خاله زنکی را پیش بکشد و

شروع به بدگویی از لیلیان بکند.

لب میزنم.

 

– خاله جان، ممنون میشم وارد این بحث نشیم.

کنارم مینشیند و میگوید:

– وا سید! من که چیزی نگفتم.

بعدم، اصلا ا من زنگ زدم گفتم بیای، بدون مامانتاینا،

برا همین بود دیگه!

منتظر نگاهش میکنم.

– برای چی؟!

– برای همینکه تو و خواهرم فکر میکنید هیچکس از

هیچی خبر نداره، هی حاشا میکنید میگید مشکلی

نیست.

آه میکشد و ادامه میدهد:

 

– اما من که میدونم، میدونم داری چی میکشی.

روی مبل جابهجا میشوم و عصبی میخندم.

– دارم چی میکشم خاله؟

– زن جوونتو از دست دادی، نمیدونم چی شد و رو

چه حسابی رفتی این دختره رو عقد کردی.

دخترهام که زندگی بکن نیست، که اگه بود شب عیدی

سر خونه زندگیاش بود.

از اون نه برای تو زن در میاد نه برای مهدی مادر.

پیشانیام داغ شده، دستم شروع به لرزش کرده و

گردنم تیر میکشد و میگویم:

– خاله من رفع زحمت میکنم با اجازتون.

نیم خیز شدهام که مانعم میشود و میگوید:

 

– بشین ارواح خاک نرگس.

ناچار دوباره مینشینم و کلافه میگویم:

 

– لیلیان همسر منه، اختلاف توی همهی زندگیها

هست، واقع اا نمیدونم چه

دلیلی داره که شما هربار این بحث رو پیش میکشید،

اون هم بدون درنظر گرفتن اینکه خب مسلم اا من

ناراحت میشم.

نگار سینی چای را مقابلم میگیرد ومیگوید:

– بفرمایید سیدعلیرضا، خودتون رو ناراحت نکنید.

به خدا قسم که من و مامان اگر حرص و جوش

میخوریم به خاطر شماست.

 

بدون اینکه نیم نگاهی سمتش بیندازم و کلامی جوابش

را بدهم، یک فنجان چای برمیدارم.

میخواهد با شکلات و شیرینی و آجیل پذیرایی کند که

خشک

میگویم:

– خیلی ممنون، نمیخورم.

خاله پس از کمی سکوت میگوید:

– من این حرفی که الان میخوام بزنمو، باید زودتر

میزدم.

منتها تو حال خودم نبودم، دست دست کردم، داغ اولاد

دیده بودم، عقلم کار نمیکرد.

نگار با عشوهای در صدایش که عجیب عصبیام

میکند میگوید:

 

– وای مامان، فعلا ا نگو خب!

کنجکاویام بیشتر میشود و خاله رو به نگار

میگوید:

– برو به غذا سر بزن مادر.

میشنوم که نگار آرام میخندد و بعد به آشپزخانه

میرود.

 

نگار که میرود، خاله نفسی میگیرد و میگوید:

– آره دورت بگردم، باید زودتر میگفتم، منتها دست

دست کردم و چه اشتباهی کردم.

 

البته من نمیدونستم انقدر زود میفتی توی توری که

برات پهن کردن، با خودم فکر کردم دست کم یه سال

عزادار نرگس میمونی.

با گیجی نگاهش میکنم.

– خاله من متوجه منظورتون نمیشم، اصلا ا نمیفهمم

درمورد چی حرف میزنید.

میگوید:

– پرتقال برات پوست بکنم؟

دوست دارم سرم را محکم به دیوار بکوبم اما فقط

تشکر میکنم و خاله میگوید:

 

– سید من خیلی مقدمه نمیچینم، میخواستم بهت بگم،

حالا که اون دختره گذاشته رفته، نرو دنبالش، پ یاشو

نگیر!

با دهانی نیمه باز نگاهش میکنم و پیش از اینکه

فرصت کنم چیزی بگویم، ادامه میدهد:

– میخواستم بعد از سال نرگس، خودم دست نگارو

بذارم توی دستت!

هم شما دیده شناخته بودی، خواهرزادمی، هرچی نباشه

از گوشت و خون و استخون خودمی، هم خیالم راحت

بود که نوهام، زیر دست غریبه نیست، نگار خالشه.

اما چه کنم که امون ندادی سید؟! مجال ندادی و دو

روز قبل چهلم زن جوونت، نشستی سر سفرهی عقد با

بیوهی برادرت!

ناباور میگویم:

– خاله، کافیه، بس کنید لطف اا!

 

اما او گریه میکند و میگوید:

– به خدا دارم دق میکنم، از بس که این چندماه

غصهی زندگیتو خوردم!

دندان بر هم میسایم.

– زندگی من غصه خوردن نداره.

با فین فین میگوید:

– سید نرو دنبالش، اگه طلاق میخواد، طلاقش بده.

بعد خودم نگارو میسپرم دستت!

باورم نمیشود! امکان ندارد! مگر میشود مادری

اینطور دخترش را بذل و بخشش کند؟

 

کلمه ی طلاق در گوشم سوت میکشد.

خاله را میبینم که لبهایش تکان میخورد اما صدایش

را نمیشنوم.

میایستم، دیگر نمیتوانم تحمل کنم، سرم را تکان

میدهم بلکه صداها برگردد و میشنوم که خاله

میگوید:

– اصلا ا من راضیام، نگارم راضیه، همین الان یه

صیغه ی محرمیت بخون، برای باقیشم خدا بزرگه!

و من با تمام توانم صدایم را بالا میبرم و فریاد

میکشم:

– بسه دیگه! بسه!

 

خاله و نگار، هر دو ترسیده نگاهم میکنند و من بدون

اینکه بخواهم کنترلی روی میزان صدا و عصبانیتم

داشته باشم، داد میزنم:

– هربار بهش توهین میکنید چه پست سرش چه جلوی

خودش، هی دندون روی جیگر گذاشتم، چیزی نگفتم.

چندین سری آتیش انداختید توی زندگیمون باز سکوت

کردم، ببخشید خاله اما دیگه وقاحت رو به حد اعلی

رسوندید!

هرچیزی یه حد و اندازهای داره.

من روی حرف و حرکت نگار چشمپوشی کردم، گفتم

دختر کم سن و ساله، خامه، عیبی نداره.

پس نگو نگار خانوم حامی داشتن!

خاله من شما رو اینطوری نشناخته بودم!

که صیغه اش کنم؟! آره؟!

نگار فور اا سمتم میآید و لیوانی آب مقابلم میگیرد.

 

– پسرخاله آروم باشید حالا

لیوان را میگیرم و طوری محکم روی میز میکوبمش

که اطرافش کاملا ا خیس میشود و داد میزنم:

– آروم باشم؟ چرا دست از سر زندگیام برنمیدارید؟

چیکار به رابطهی من و لیلیان دارید؟

چرا انقدر کنکاش میکنید؟

نگار با ترس میگوید:

– ما فقط بهخاطر مهدی

میان جملهاش فریاد میکشم:

– بچه ی من نیازی به دلسوزی شما نداره.

 

اینکه لیلیان قراره برگرده سر خونه و زندگیاش هم

ربطی به شما نداره.

رو به خاله میچرخم و میگویم:

– از سن و سالتون خجالت بکشید خاله.

اگر نگار توی یک خانوادهی دیگه، توی موقعیت

لیلیان بود، به همسرش همچین پیشنهادی میدادن شما

چیکار میکردی؟

زشته به قرآن، زشته!

حتی هنوز شک دارم به حرفایی که از شما شنیدم.

خاله تند میگوید:

– من بد حرفی نزدم، هرکی جای تو بود با سر قبول

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x