رمان دلباخته پارت ۱۱۹2 سال پیش۱ دیدگاه سر می چرخانم و نگاه خیره مادرش را می بینم. حرف دارد انگار. من چرا حرفش را نمی خوانم، نمی فهمم! لبخند نصفه و نیمه…
رمان دلباخته پارت۱۱۸2 سال پیش۱ دیدگاه – تو چرا وایسادی اونجا؟ بیا.. بیا بشین دخترم.. میوه پوست کنم برات؟ جلو می روم و رو به رویش می نشینم. – شما چرا..…
رمان دلباخته پارت ۱۱۷2 سال پیش۱ دیدگاه – واسه تخت و کمدشم نگران نباش .. می برمت مغازه یکی از آشناها، هر چی پسند کردی قسطی بر می داری.. باهامون راه می آد، پسر…
رمان دلباخته پارت ۱۱۶2 سال پیش۱ دیدگاه – منت و که اون حاجی قلابیِ دوزای می ذاشت، یادته رفته!؟ زری جون و شازده اش کم مونده حلوا حلوات کنن، بی چشم و رو..…
رمان دلباخته پارت۱۱۵2 سال پیش۲ دیدگاه آخ از من که پنجره ای رو به آینده باز می کنم و دختر بچه ای را می بینم که فقط مالِ من است. دختری…
رمان دلباخته پارت ۱۱۴2 سال پیشبدون دیدگاه روی صندلی جلوی ماشین می نشینم. آقا حیدر جوری نگاهم می کند انگار بارِ اول است می بیندم. – علیک سلام خانم معلم..…
رمان دلباخته پارت ۱۱۳2 سال پیشبدون دیدگاه تشر می زنم به خودم. لب زیرینم را به دندان می گیرم و از خودم خجالت می کشم. به سمت اتاقم می روم. دستم به دستگیره…
رمان دلباخته پارت ۱۱۲2 سال پیش۱ دیدگاه – درسته آقا سید.. من اونقدرام بی تقصیر نیستم.. من، شوهرم و زیادی باور کردم.. بیشتر از هر کی تو این دنیا بهش اعتماد کردم.. وقتی…
رمان دلباخته پارت ۱۱۱2 سال پیشبدون دیدگاه جوابش را جور دیگر می دهم. – فرقش چیه آقا ناصر! نکنه برای شما خیلی مهمه، اره؟! تک خند بی مزه ای می زند.…
رمان دلباخته پارت ۱۱۰2 سال پیشبدون دیدگاه چشم می دزدم و می ترسم انگار. می ترسم از خودم که شاید.. از این شاید بی خود رد می شوم باز. – خیلی مونده…
رمان دلباخته پارت ۱۰۹2 سال پیش۱ دیدگاه خداحافظی می کند و راه می افتد. – چای بریزم براتون؟ – ممنون می شم لیوان را از چای پُر می کنم و به…
رمان دلباخته پارت ۱۰۸2 سال پیشبدون دیدگاه با خودم می گویم شاید خیلی وقت است دست از عاشقی شسته و برای همیشه، تا ابد، عطایش را به لقایش بخشیده است! لبخند…
رمان دلباخته پارت ۱۰۷2 سال پیشبدون دیدگاه لبخند بی در و پیکری روی لبم نقش می بندد. شبیه دختر بچه ای که از سماجتش برای کشف رازی سر به مهر دلش غنج…
رمان دلباخته پارت ۱۰۶2 سال پیشبدون دیدگاه ولی انگار به این لحن مردانه و پُر از آرامش چیزی اضافه شده که از آن سر در نمی آورم! – می تونم یه…
رمان دلباخته پارت ۱۰۵2 سال پیشبدون دیدگاه مردِ مهربان این روزهای زندگی من لب می جنباند. دلم را به بودنش، حمایت بی منت و مردانگی اش قرص می کند. – کمکت…