رمان دلباخته پارت ۱۰۶

4.4
(26)

 

 

 

 

 

ولی انگار به این لحن مردانه و پُر از آرامش چیزی اضافه شده که از آن سر در نمی آورم!

 

– می تونم یه سوال بپرسم ازت؟

 

– بفرمایید

 

برای لحظه ای کوتاه نگاهم می کند.

 

– بشرطی که بغض نکنی، قبول؟

 

نمی دانم چرا لبخند می زنم.

 

– قبول

 

خوبه ای زیر لب نجوا می کند.

 

– پدرت، هیچ وقت نخواست، یا نتونست ردی از خونواده اش پیدا کنه؟ شاید پرونده ای چیزی تو اون پرورشگاه پیدا می شد که..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– دنبالشون گشت، ولی پیداشون نکرد.. یه آدرس الکی تو پرونده که وقتی می ره اونجا، تازه می فهمه کسی با اون نشونی وجود نداره.. یعنی، اصلاً همچی آدمایی هیچوقت نبودن

 

یادم به صورت درهم پدرم می افتد وقتی از آن روزها حرف می زد و نگاه غمگینش خنجر به قلبم فرو می کرد.

 

– می گفت اونقدر بچه بودم که هیشکی رو به خاطر نمی آرم.. شما از دو سالگیتون یادتون می آد، آقا سید؟!

 

با یک ” نه” ساده جواب می دهد.

 

 

 

 

 

و باز حواسم را پرت می کند تا بغضی که نرم نرم وسط گلویم پهن شده را قورت می دهم.

 

– نگفتی مسجد کجاست.. من اگه نمازم قضا شه تقصیر توئه ها.. گفته باشم

 

لبخند کم جانی می زنم.

 

– یکم بالاتر بپیچید سمت راست.. نرسیده به خیابون اصلی یه مسجد هست

 

باشه ای می گوید و پا روی پدال گاز می فشارد. جلوی مسجد پارک می کند و پیاده می شود.

 

ماشین را دور می زند.

در را باز می کند و سر به سمت من می کشد.

 

– می گم، می خوای توام پیاده شو، تو قسمت زنونه می تونی یکم استراحت کنی تا من نمازم تموم شه

 

به خودم اشاره می کنم.

 

– این شکلی آخه؟! رام نمی دن، آقا سید.. شما برید، نگران من نباشید، جام راحته

 

اخم بامزه ای می کند و لب می جنباند.

 

– رات ندن! بیا ببینم کی می خواد رات نده!

 

کم مانده دستش را بگیرم و به خودم تشر می زنم.

من برای او نامحرم بودم و حالی ام نمی شد چرا!

 

پیاده می شوم و نمِ ریز باران به صورتم می خورد.

 

– داره بارون می گیره

 

 

 

اوهومی می گوید و قدم هایش را جلوتر از من برنمی دارد.

 

– یه دیقه وایسا همینجا تا برگردم

 

می ایستم و نگاهم پشت قدم های بلندش می دود.

 

نمی دانم چه می گوید و چه می کند، ولی هر چه هست کمی بعد خودم را زیر سقف مسجد می بینم و پاهای به گزگز آمده ام را دراز می کنم.

 

وقتِ اذان گذشته و مسجد خلوت است.

نگاهم به ناکجاآباد می رود و نمی دانم به کجا زل می زنم.

 

ذهنم انگار حوالیِ گذشته می چرخد و من بارِ اول است که سد راهش می شوم.

 

یادم به حرف سید می افتد.

در حال زندگی کردن بهتر از نقب زدن در گذشته ای ست که حالم را بدتر می کند.

 

نگاه پُر از مهرش پیش چشمانم ظاهر می شود.

 

نمی دانم چرا حرف های این مرد اندازه ی خودش به دل می نشیند و بدتر از آن ذهن آشفته ام با او به یک جواب درست نمی رسد!

 

 

یادم به لحن تند و صدایی که کمی بالا رفته بود، می افتد.

 

کنجکاوی خوره ی ذهنم می شود و بَدم نمی آید حرفی که اصرار به پنهان کردنش نمی بینم را به زبان بیاورم.

 

 

لبخند بی در و پیکری روی لبم نقش می بندد.

 

شبیه دختر بچه ای که از سماجتش برای کشف رازی سر به مهر دلش غنج می رود و اصلاً خجالت نمی کشد!

 

روی صندلی جلوی ماشین می نشینم و کمربندم را می بندم.

 

– قبول باشه آقا امیر حسین

 

خودش گفته بود اسمش را بیشتر می پسندد تا سید خشک و خالی را.

 

نگاهم نمی کند و سر تکان می دهد.

 

– قبول حق

 

راه می افتد و من زبان روی لبم می کشم.

 

– نماز خوندن زور زورکی بنظرتون درسته، آقا سید؟

 

ابروهایش بالا می پرد.

معلوم است که منظور حرفم را نفهمیده.

 

– تا جایی که می دونم، خیر

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– کسی شما رو زور کرده نماز بخونی؟!

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– دوست داشتن هم زوری نمی شه، نه؟ مثلاً یکی بخواد زورکی بچسبه بهت، بگه منو دوس داشته باش

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نمی شه آخه.. می شه؟

 

برای لحظه ای نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

نفس بلندش را آرام ول می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x