رمان دلباخته پارت ۱۱۰

4.5
(31)

 

 

 

چشم می دزدم و می ترسم انگار.

می ترسم از خودم که شاید..

 

از این شاید بی خود رد می شوم باز.

 

– خیلی مونده برسیم؟

 

– کمتر از یک ساعت، ترافیک نباشه شاید زودتر

 

خوبه ای زیر لب نجوا می کنم.

 

شاید هر کس دیگر بود بی خیال شرایط من می شد و پا روی پدال گاز می فشرد.

 

او اما هر کس نبود.

حواسش پیش من بود و یک ریز از گوشه ی چشم نگاهم می کرد.

 

– الهه وقتی بچه بود رعد و برق که می زد، می رفت زیر دامن حاج خانم قایم می شد.. می گفت یادِ نیست در جهان می افته، می ترسه ببردش و دیگه برنگردونش

 

ابروهایم می پرد بالا.

 

– نیست در جهان؟! یعنی.. یه نفر ترسونده بودش از چیزی که وجود خارجی نداشت!

 

لبش را کج و راست می کند.

 

– می شه گفت، اره.. کارِ یه بچه ی تخس که بدش نمی اومد سر به سر ته تغاری حاج آقا شریعت بذاره

 

نگاه باریکم را به نیم رخش می دوزم.

 

 

– که اونم کسی نبود جز داداش بزرگه، که از قضا کارنامه درخشانی هم داره.. نگفتین گناه داره طفل معصوم! چطور دلتون اومد آخه!

 

تک خند می زند.

 

– یه بار گفتم،اونم ترسید..خوشم اومد فکر کنم ..می دونی چیه، کُلهم بچه ی تخسی بودم.. نگاه به الانم نکن، زلزله بودم واسه اهل محل.. بر عکس احمد رضا که از همون بچگی سرش تو کار خودش بود، آزارش به مورچه هم نمی رسید

 

– الان نیستین یعنی؟

 

سر می چرخاند و تای ابرویش را بالا می برد.

 

– من الان شبیه زلزله ام، خانم؟!

 

بامزه می گوید و می خندم.

 

– اذیت که می کنین، نمی کنین؟! پس اون کَل کلاتون با زری خانم چیه، شیطونی نیست! هست دیگه

 

لبخند رندانه ای می زند.

 

– اره خب.. هر چی نباشه یه محل بود و یه امیر حسین که عاصی می کرد همه رو

 

صدای زنگ تلفن همراهم می آید.

گوشی را از کیفم بیرون می کشم.

 

– سلام آقا ناصر

 

 

– چه عجب شما تلفن ما رو جواب دادی! سلام زنداداش

 

کنایه اش را به رویم نمی آورم و احوالپرسی می کنم.

 

– سلام می رسونن همه.. اوضاع احوال چطوره، رو به راهی؟

 

می گویم خوبم و او بی درنگ می پرسد.

 

– کجایی زنداداش، خونه نیستی؟

 

– سالگرد مامان بود امروز، رفتم سرِ مزار، الانم تو راهم، دارم برمی گردم

 

– تنها رفتی مریم خانم؟ خب می گفتی می اومدم باهات.. قابل نمی دونی یا حساب ما رو قاطیِ حاجی و نورچشمی کردی.. هان؟

 

ناصر حفظ ظاهر می کرد واِلا هرگز دل خوشی از منصور نداشت و پشت سر حرفش را می زد.

 

لب هایم برای گفتن حرفی باز می شود ولی باز منصرف می شوم.

 

– آقا سید زحمت کشیدن باهام اومدن

 

از دهانم در می رود و خیلی زود پشیمان می شوم.

 

– کم لطفی کردی زنداداش.. درسته ما یه جاهایی کم گذاشتیم، ولی هر چی نباشه واسه من یکی غریبه نیستی

 

تشکر می کنم و ناصر نفس بلندی می کشد.

 

– حالا خوش گذشت بهتون؟ دو تایی رفتین یا زری خانمم بردین؟

 

انقدر کنایه اش واضح است که مبهوت می مانم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x