رمان دلباخته پارت ۱۰۸

4.6
(24)

 

 

 

 

 

با خودم می گویم شاید خیلی وقت است دست از عاشقی شسته و برای همیشه، تا ابد، عطایش را به لقایش بخشیده است!

 

لبخند بی جانی می زند و هزار غم پشت لب هایش قد می کشد انگار.

 

– سفارش حاج خانم و نگرفتم، کدوم وری برم بازار؟

 

نشانی می دهم و چشم از نیم رخش برنمی دارم.

در خطوط صورتش رد پای یک شکست مزخرف را می بینم و مردی که خم به ابرو نیاورده.

 

ماشین را پارک می کند و فقط می پرسد.

 

– چیزی لازم داری بگیرم؟

 

لحنش خسته است و کلافه.

با یک ” نه” ساده جواب می دهم و تشکر می کنم.

 

پیاده می شود و من قدم های خسته تر از خودش را می شمارم.

 

از پیش چشمانم دور می شود و دیگر نمی بینمش.

 

یقه ی خودم را می گیرم و از شماتت کم نمی گذارم.

خجالت زده نگاهم را پایین می کشم.

 

دست های خالی ام را بهم می کوبم.

 

– آخ مریم.. آخ از دست تو.. یکی نیست بگه به تو چه.. اصلاً کسی رو دوست داشته یا نداشته! فضولی مگه تو!

 

عجیب است که دندان روی هم می فشارم از آن حس غریبی که به جانم ناخون می کشد.

 

حسی شبیه یک حسادت زیر پوستی که هر چه پسش می زنم، کنار نمی رود!

 

 

اخم می کنم و خط و نشان می کشم برای خودم.

از رو نمی روم چرا، نمی فهمم!

 

صدای باز شدن در می آید و از جا می پرم.

تپش بی امان قلبم را حس می کنم و انگار از یک دنیای دیگر برگشته ام.

 

روی صندلی می نشیند و با شرمندگی نگاهم می کند.

 

– ببخشید، ترسوندمت؟

 

برای چند لحظه در سکوت و بهت نگاهش می کنم.

 

نفس سنگینم را از سینه رها می کنم و سر به دو طرف تکان می دهم.

 

– نه.. یعنی اره.. نمی دونم چرا یهو ترسیدم!

 

دستی به ریش مرتبش می کشد.

 

– تقصیر من شد.. حواسم نبود، یهو درو باز کردم

 

گره نازکی میان ابروهایش می اندازد.

 

– می خوای برات نوشیدنی چیزی بگیرم؟ اینجور وقتا چی بخوری بهتر می شی.. هان؟

 

در سکوت نگاهش می کنم و انگار فقط چشم هایی را می بینم که یک نگرانی دلچسب را در خود جای داده و من چرا از دیدنش سیر نمی شدم!

 

صدایم می کند.

 

– نه.. یعنی، خوبم آقا سید.. زحمت می شه براتون

 

 

 

گره ابروهایش تنگ می شود و لب می جنباند.

 

– همش تعارف.. همش زحمت می شه براتون.. همش تشکر.. خسته نشدی تو؟!

 

لبش را تَر می کند.

 

– خانم.. مریم خانم.. بانو.. لیدی.. شما زحمت نیستی، به ولله رحمتی.. دست بردار تو رو خدا

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.

 

– خوب شد اون لیدی رو گفتیم.. شاید یه فرجی شه دست از این تعارف بازی برداری شما

 

در را باز می کند و پیاده می شود.

دست راستش می چسبد به سقف ماشین و تنش را داخل می کشد.

 

– چی دوس داری بگیرم؟ آناناس خوبه؟

 

– زیاد دوس ندارم، انبه بگیرید لطفاً

 

چشمی می گوید و عقب می کشد.

 

زیر لب با خودش حرف می زند و من با دو گوش قرضی می شنوم.

 

– سلیقه شم خوبه لیدی

 

لب روی هم می فشارم و جلوی خنده ام را می گیرم.

 

از پشت سر نگاهش می کنم.

به قد و بالای بلند و اندام ورزیده اش.

 

به مردی که سر پایین گرفته و نجابت را خوب بلد شده.

به او که شاید زخم کاری خورده و به روی خود نیاورده.

 

 

 

 

به او که نمی دانم با من چه کرده و بعدِ این چه می کند!

 

جلو می آید و می بینم که با گوشی همراهش حرف می زند.

می نشیند روی صندلی و پاکت آبمیوه را دستم می دهد.

 

– ایشون الان کنار دستِ بنده نشسته، می خواد آبمیوه شو میل کنه.. حالشم از من و شما بهتره، زری خانم.. اوامرتونم انجام شد، داریم راه می افتیم.. سوال دیگه ای مونده حاجیه خانوم، ما در خدمتیم

 

نمی دانم مادرش چه می گوید که لبش را کج و راست می کند و سر به سمت من می چرخاند.

 

– حاج خانم می پرسن قرصاتونو خوردین، لیدی؟ اگه نه، شب بمون همونجا که بودی

 

شانه هایم از زور خنده تکان می خورد.

بریده بریده حرف می زنم.

 

– خو.. خوردم بخدا.. بگید.. اجا.. زه هست برگردم؟

 

با تفریح چشم از من برنمی دارد.

 

– شنیدی زری خانم؟ اجازه دادی بَرش گردونم؟

 

صدای خنده زری خانم می آید.

 

– امیر حسین دورت بگرده با اون خنده ی خوشگلت

 

من جای مادرش دلم غنج می رود از اینهمه عشق و محبت که خیلی سال است به حسرتش مانده ام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x