رمان دلباخته پارت ۱۱۱

3.8
(36)

 

 

 

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– فرقش چیه آقا ناصر! نکنه برای شما خیلی مهمه، اره؟!

 

تک خند بی مزه ای می زند.

 

– نه تا وقتی که حرف آقا سید می آد وسط.. ما از چشمامون بیشتر بهش اعتماد داریم زنداداش.. ناموس برادرمون و سپردیم دستش، می شه شک کنیم؟!

 

از گوشه چشم نگاه به سید می کنم.

همین که من به او شک نمی کردم، بس نبود!

 

– می گم زنداداش، سیما خانم و بچه ها دلشون تنگ شده واست، نمی آی اون طرفا.. زنگ بزن خودم می آم دنبالت، خب؟

 

پوزخند بی صدایی می زنم.

دروغ حناق نبود که وسط گلویش گیر کند.

 

سیما حتی یک بار زنگ نزد و حالم را نپرسید.

اراجیف ناصر را هرگز باور نمی کردم.

 

– ممنون آقا ناصر، مزاحم می شم

 

– مزاحم کدومه مریم خانم! خونه ی خودته زنداداش

 

تشکر می کنم و ناصر حرف تازه ای می زند.

 

– ببین زنداداش، ما که غریبه نیستیم، می دونم دستت خالیه، به جون عزیزت شرمندتم، اینو می گم که منو از اونا سوا کنی..

بچه ی حامد عینِ بچه ی خودمه.. هر چی لازم داره فقط لب تر کن، خودم نوکرشم.. می ریم با هم هر چی خواستی واسش بگیر.. باشه زنداداش؟

 

.

 

کم مانده درشت بارش کنم و بی رحمانه لب بجنبانم.

 

دندان روی هم می فشارم.

حضور سید دست و پایم را می بندد.

 

نفسم از زور خشم ذره ذره بالا می آید.

من آدم صدقه گرفتن نبودم هرگز.

 

– برادریت و ثابت کردی شما، آقا ناصر.. یادم نرفته.. دستتم درد نکنه، کاری نداری؟

 

دستپاچه و هول زده حرف می زند.

 

– زخم می زنی زنداداش! گردن ما از مو باریکتر، هر چی بگی، حق داری به ولله.. بذار جبران کنم، لااقل واسه بچه ی داداشم، نذار شرمندش بمونم، مریم

 

ابرو در هم می کشم.

بارِ اول است خودمانی حرف می زند و ابداً به مذاقم خوش نمی آید.

 

– شرمنده!؟ بی خیال آقا ناصر.. هر چی بود، گذشت.. من دارم سعی می کنم فراموش کنم، سلام منو خدمت سیما خانم برسونید، امری نیست؟

 

دست و پایش را جمع می کند انگار.

 

– درست می شه زنداداش.. غصه ی هیچی رو نخور.. خب؟

 

کاش یک نفر می آمد و می گفت کِی درست می شد زندگیِ لت و پاری که سهم من شد.

 

 

 

 

حالم از این امید تو خالی بهم می خورد.

از این رویای پوچ و مسخره.

 

جلوتر از ناصر خداحافظی می کنم.

 

گوشی را در کیفم فرو می برم.

یک نفر انگار معده ام را چنگ می زند و کم مانده بالا بیاورم.

 

لبم را تر می کنم.

 

– می شه.. تندتر برید؟

 

سر می چرخاند سمت من.

 

– داری سعی می کنی، تهِ دلت ولی یه چیز دیگه ست، نیست؟

 

منظور حرفش را می فهمم.

 

من آماده انفجارم و او مثل یک جرقه عمل می کند.

 

– شاید شمام اگه جای من بودی، یادت نمی رفت خیلی چیزا رو.. من.. بیشتر به قبلش فکر می کنم تا وقتی که حامد و گرفتن.. دلخوری من از اون وقتاست

 

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

 

– آخرش چی.. به کجا می خوای برسی؟ به آزارِ بیشتر خودت! به آدمایی فکر نکن که دوزار نمی ارزن.. در عوض به خودت فکر کن که ارزشت خیلی بیشتر از اوناست

 

به گذشته برمی گردم و لب می جنبانم.

 

– گفتنش آسونه آقا سید.. من دارم مادر می شم، همه ی دنیا رو واسه بچه ام می خوام.. می شه آدم بتونه دست بچه شو بگیره و دریغ کنه!؟

 

 

 

 

حق به جانب سر تکان می دهم.

 

– صادق اینکارو کرد، با بچه ی خودش..حرف پول نبود، حامد دنبال یک کار نون و آب دار بود.. منصور که سایه ش و با تیر می زد، سرِ جریان همون دختره..

ناصرم که همیشه پشت بقیه قایم می شد، اصلاً انگار نبود.. صادق پدری نکرد آقا سید.. اگه می کرد،حامد الان زنده بود.. نمی رفت دنبال یه مشت رویای احمقانه.. دنبال جلو زدن از..

 

بغض مثل یک قلوه سنگ تیز وسط گلویم گیر کرده و پایین نمی رود.

 

صدای حامد است که در گوشم پژواک می شود.

 

– می گه نه.. می گه مرد اونه که آویزونِ این و اون نشه.. دِ آخه لامروت آویزون دیگه چه کوفتیه!

 

انگشت اشاره اش در هوا تکان خورد.

 

– صبر کن.. صبر کن ببین چجوری ازش می زنم جلو که فکش بچسبه زمین.. حاجی قلابیِ ناکس

 

نفس پُر از حرصش را فوت کرد و خیره در چشمانم لب جنباند.

 

– به ولله اگه بابام نبود، می زدم دندوناشو می ریختم تو دهنش.. آخه به این می گن بابا! شاشیدم تو ریخت بابایی که..

 

با عتاب اسمش را صدا کردم و او ساکت شد.

 

– خیلی وقته می خوام ازت یه سوال بپرسم، فقط نمی دونم چجوری بگم که سو تفاهم نشه

 

 

 

به خودم می آیم و حامد را در گذشته جا می گذارم.

 

از فکری که می کنم کلافه می شوم.

سو تفاهم از کجا آمد، نمی فهمم!

 

– مهم نیست آقا سید.. بگید حرفتون و

 

دستی به ریش مرتبش می کشد.

چند بار پشت هم.

 

معلوم است به همان سو تفاهم فکر می کند و گوشه ی لبش را می جود.

 

– نشد از خودت بپرسی حامد داره چی کار می کنه! این پولا داره از کجا می آد، اونم ظرف یه مدت کوتاه؟ دو سال نکشید فکر کنم، نه؟

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– می دونم تو ازش نخواستی بره دنبال خلاف، ولی شاید، نمی دونم اگه خیلی راحت قبول نمی کردی..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– من به حامد اعتماد داشتم آقا سید.. زندگیِ مشترک یعنی چی، یعنی نتونی به شریک زندگیت اطمینان کنی!

 

نفسم را رها می کنم.

 

– اگه اون خیانت کرد به این اعتماد، تو مقصری؟! چون باورش کردی! چون فکر کردی اونقدر براش مهمی که همه ی تلاشش رو می کنه که تو راحت زندگی کنی!

 

به خودم اشاره می کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x