رمان دلباخته پارت ۱۰۷

4.6
(16)

 

 

 

 

لبخند بی در و پیکری روی لبم نقش می بندد.

 

شبیه دختر بچه ای که از سماجتش برای کشف رازی سر به مهر دلش غنج می رود و اصلاً خجالت نمی کشد!

 

روی صندلی جلوی ماشین می نشینم و کمربندم را می بندم.

 

– قبول باشه آقا امیر حسین

 

خودش گفته بود اسمش را بیشتر می پسندد تا سید خشک و خالی را.

 

نگاهم نمی کند و سر تکان می دهد.

 

– قبول حق

 

راه می افتد و من زبان روی لبم می کشم.

 

– نماز خوندن زور زورکی بنظرتون درسته، آقا سید؟

 

ابروهایش بالا می پرد.

معلوم است که منظور حرفم را نفهمیده.

 

– تا جایی که می دونم، خیر

 

از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

– کسی شما رو زور کرده نماز بخونی؟!

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– دوست داشتن هم زوری نمی شه، نه؟ مثلاً یکی بخواد زورکی بچسبه بهت، بگه منو دوس داشته باش

 

چانه بالا می اندازم.

 

– نمی شه آخه.. می شه؟

 

برای لحظه ای نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

نفس بلندش را آرام ول می کند.

 

 

 

خیره به رو به رو می شود و لب می جنباند.

 

– فکر نکنم بشه، لااقل من تا الان ندیدم

 

کوتاه نمی آیم و چشم از نیم رخش برنمی دارم.

 

– می تونم یه سوال بپرسم ازتون؟

 

لعنتی مثل خودم جواب می دهد.

 

– خصوصیه؟

 

خنده ام می گیرد.

 

– یه ذره اره.. شایدم بیشتر، نمی دونم

 

انگار فهمیده طاقتم طاق شده و سر به سرم می گذارد.

 

– پس اگه نمی دونی، حتماً خیلی خصوصیه.. نه؟

 

با خودم می گویم هر چه بادا باد، دل به دریا می زنم.

 

– شده تا حالا کسی رو دوست داشته باشین؟ زورکی نه ها، دلتون بخوادش

 

گوشه ی لبش را می جود.

خنده را پشت لبش قایم می کند انگار.

 

– الویت با کیه، حاج خانم و اول بگم یا اون جوجه ی خروس نشده رو؟

 

از تشبیهش می خندم و می دانم اشاره به سپهر می کند.

 

– اذیت نکنین، آقا سید.. خب بگید نمی خوام جواب بدم، خلاص

 

آرام می خندد.

 

– منتظری چی بگم آخه.. بگم مثلاً خاطر خواه دختر همسایه ام.. من اصلاً می دونم کدوم همسایه دختر داره، کی نداره!

 

سکوتم را می بیند و نگاهم نمی کند.

من انگار همین را می خواهم که لب می جنبانم.

 

– شما هیچوقت عاشق شدین، آقا سید؟

 

لب روی هم می فشارد و آهسته سر می چرخاند.

در سکوت لحظه ای نگاهم می کند.

 

چشمانش انگار از غصه پُر می شود و پلک می زند.

 

نمی دانم این یقین از کجا آمده که من را به ذره ای شک نمی اندازد.

یقین به عشقی از دست رفته که زخمش را شاید با خود یدک می کشد.

 

چشم می دزدد و حرف نمی زند.

از حرفم پشیمان می شوم و خودم را لعنت می کنم.

 

نفس عمیقی می کشد.

نفسش پُر از درد است و صدایش در نمی آید چرا!

 

ببخشیدی زیر لب می گویم.

حواسش پیش من نیست انگار.

 

نمی دانم چقدر گذشته که صدایش می آید.

 

– بعضی وقتا به بعضی چیزا برنگردی، یاد خودت نیاری که یه روزی، یه جایی می تونستی اشتباه نکنی، اما کردی، به نفعته.. کمتر اذیتت می کنه، می ذاره زندگیت و بکنی.. و دیگه اون اشتباه رو تکرار نکنی

 

نمی دانم چرا بیشتر از خودم به او فکر می کنم!

 

به او که شاید می ترسید از تکرار یک عشق بی فرجام.

 

 

 

با خودم می گویم شاید خیلی وقت است دست از عاشقی شسته و برای همیشه، تا ابد، عطایش را به لقایش بخشیده است!

 

لبخند بی جانی می زند و هزار غم پشت لب هایش قد می کشد انگار.

 

– سفارش حاج خانم و نگرفتم، کدوم وری برم بازار؟

 

نشانی می دهم و چشم از نیم رخش برنمی دارم.

در خطوط صورتش رد پای یک شکست مزخرف را می بینم و مردی که خم به ابرو نیاورده.

 

ماشین را پارک می کند و فقط می پرسد.

 

– چیزی لازم داری بگیرم؟

 

لحنش خسته است و کلافه.

با یک ” نه” ساده جواب می دهم و تشکر می کنم.

 

پیاده می شود و من قدم های خسته تر از خودش را می شمارم.

 

از پیش چشمانم دور می شود و دیگر نمی بینمش.

 

یقه ی خودم را می گیرم و از شماتت کم نمی گذارم.

خجالت زده نگاهم را پایین می کشم.

 

دست های خالی ام را بهم می کوبم.

 

– آخ مریم.. آخ از دست تو.. یکی نیست بگه به تو چه.. اصلاً کسی رو دوست داشته یا نداشته! فضولی مگه تو!

 

عجیب است که دندان روی هم می فشارم از آن حس غریبی که به جانم ناخون می کشد.

 

حسی شبیه یک حسادت زیر پوستی که هر چه پسش می زنم، کنار نمی رود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x