رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۷۳1 سال پیش۱ دیدگاه طوریکه سایش لب هاش و روی گونم حس میکنم و شوکه شده تو همون حالت خشک میشم..! داره چه غلطی میکنه؟ اونم با وجود دوتا محافظی که توی…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۲1 سال پیش۱ دیدگاه اجازه نمیده خدمه صندلیم و عقب بکشن خودش دست به کار میشه و جنتلمنانه انجامش میده و ابرویی برای حرکت به ظاهر عاشقانه اما مرموزش بالا میندازم. _نه…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۱1 سال پیش۲ دیدگاه چند ساعتی که تنها تونستم فقط چند دقیقه اش رو برم داخل تا ببینمش، بقیه رو از پشت شیشه نگاهش کردم. _دکتر گفت مسکناش قوی بهتر نیست بریم…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۰1 سال پیش۱ دیدگاه دوبار رفت و برگشت سرش به طرفمون میگه متعجبه و خب آره.. عماد هیکل درشتی داره و الانم نگاهش اصلا دوستانه نیست و اینا کنارهم در مقابل قد…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۹1 سال پیش۲ دیدگاه #سمی.. سامانتا با صدای عماد متوجه میشم ماشین توقف کرده و جلوی مرکز ایستادیم. از همینجا باید تمرین کنم تا لبهام و کش بدم و چشمام…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۸1 سال پیش۳ دیدگاه قهوه رو روی میز میزاره و برمیگرده سر جای قبلیش و دوباره زل میزنه به زمین. _نمیدونم.. یه جورایی این چند ماهه زندگیم کن فیکون شده که حساب…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۷1 سال پیش۱ دیدگاه فکم از حرکت می ایسته و نگاهی سخت تحویلش میدم که به من من میفته.. _خب..ببین.. خودت گفتی.. اون روز تو آتلیه..! هنوزم همون عکس العمل و…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۶1 سال پیشبدون دیدگاه ماشین پشت سرمون سایه به سایه دنبالمون میاد و به هیچ جام نیست بفهمه کجا زندگی میکنم این برج انقدر راه درو و سوراخ سنبه داشت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۵1 سال پیش۱ دیدگاه پوزخند مسخره ای به روم میزنه و متاسف میگه.. _خیلی خوبه که تو این موقعیت میتونی اینجوری شوخی کنی! _با اینکه تمام حرف هام جدی بود…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۴1 سال پیش۱ دیدگاه با سماجت بیشتر دختر چشم روی هم میزارم و تا ده میشمارم تا تنفسم ریتم آرومتری بگیره .. هیچی نیست سامانتا.. هامرزه دیگه و چقدر تکرار این حرف…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۳1 سال پیش۱ دیدگاه قیافه اش به کسایی که شوخی میکردن نمیخورد! در حالت عادی هم این مرد نودو نه درصد چهراش جدی و خنثی بود، الان و تو این وضعیت…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۲1 سال پیشبدون دیدگاه نیشخندش میترسونم. _چرا مجبوری ..ولی این اجبار و من برات درست نکردم.. انگار یادت رفته دیشب فقط یک دقیقه دیرتر رسیده بودم الان اینجا نبودی و توراه شهر…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۱1 سال پیش۳ دیدگاه برعکس تصورم از آپارتمان خارج نمیشیم بلکه جلوتر ازم راه میفته طرف آسانسور و متعجب همراهش سوار میشم. در حینی که دکمه طبقه هفتم و میزنه رو…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۰1 سال پیش۱ دیدگاه هوای سالن خیلی خوب بود و باعث شد شنلم و از تنم در بیارم. _بدنت و لیزر کردی؟ _آره.. البته موی چندانی هم نداشت. _خب…
رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۹1 سال پیش۶ دیدگاه قدمی به عقب برمیدارم و انقدر حواسش جمع منه که سریع از گوشه چشم نگاه جدی بهم میندازه اما فکر میکردم نتونه حواس و چشماش و از اون…