رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۲

4.6
(64)

 

 

نیشخندش میترسونم.

_چرا مجبوری ..ولی این اجبار و من برات درست نکردم.. انگار یادت رفته دیشب فقط یک دقیقه دیرتر رسیده بودم الان اینجا نبودی و توراه شهر و خاندانی بودی که چشم انتظار برای حکم دادنت نشسته بودن!

نکنه واقعا فکر کردی بی خیالت شدن؟ اونم با دوبار رسوایی که ازشون بردی اینبار خونت حلاله.

 

چشم روهم میزارم و این مرد شیطان زمان منه.

تمام مقاومتم با باز کردن نگاه دودو زنم که از چشم های حریص و مرموزش سر میخوره روی مردی با عبا و عمامه در حال خروج از اتاقی که به نظر سفره پر زرق و برقداری پشت سرش داخل اتاق پهنه دود میشه هوا میره.

 

لب های لرزونم و چشم های ترسیدم و دوباره بهش میدوزم. هیچ چاره ای نیست خودش هم میدونه، چون راه دیگه ای برام نزاشته.

اون مهمونی.. عکس ها ی منظور دار و در آخر دنیای مجازی که به سریعترین شکل ممکن میتونه تو رو از عرش به فرش یا برعکس برسونه.

 

دومینو ای که راه انداخته همینجور داره راهش و با انداختن سوژه های بعدیش ادامه میده و منم زمین خوردم.

_قول بده..

منتظر ادامه حرفم خیره چشم هامه..

_قول بده.. همش بازی باشه، برنامه باشه، هیچی واقعی نیست. نه حضور من نه اون برگه ها.. نه تو..

 

مطمئنا متوجه منظورم شده و این مرد شیطون و درس میده.

لب هاش و جمع و گوشه های چشمش چین میخوره.

_ما توی دنیای واقعی زندگی می‌کنیم سامانتا ولی با نقش های زیادی که ممکنه یکیش خودمون باشیم و بقیه رو برای مردم بازی میکنیم.

گاهی هم انقدر توی نقش هامون غرق میشیم که دیگه خودمونم راست و دروغشون و از هم تشخیص نمیدیم و این یعنی فاجعه، گم شدن تو لایه لایه های شخصیتی میتونه یه مرگ خاموش تو ذهن خودت باشه.

 

میتونم بفهمم چی میگه اما در این زمان و مکان خاص که مغزم قدرت پردازشش و از دست داده اینا تفاسیر جامع شناسی جواب من نبود.

_قول بده.. فقط دو ماه.. بعد آزادم ولم میکنی از زیر یوغت خارجم.

 

تکرار این جملات عذابم میداد اما چاره ای نداشتم من بدون اون برگه و محرمیت با این مرد مطمئنا هیچ کجای ایران از دست امثال سهراب و سفیرهای دیگه آقا بزرگ امنیت نداشتم.

دیشب نشد یه روز و ساعت دیگه ولی ول کنم نمیشدن. اما قرار هم نبود تا اندازه ای که احساساتم تا به الان صدمه دیده بود، جسم و روحم هم ضربه بخوره و بشم یکی از زیر خواب های تفریحی این مرد تا تاریخ انقضام سر برسه.

اونم با حکم چند خط عربی و برگه ای که جز تضمین خوشبختی حکم تمکین میداد.

 

 

 

«قَبِلتُ التَّزویجَ لِمُوَکِّلی آقای هامرزدادفر» دربیاورم؟

 

تپش های قلبم توی گوشم اکو میشد اما از پس اون صدای روحانی با اون جمله معروف کاملا واضح پرده گوشم و تخت شعاع قرار داده بود.

چادر سفید و عاریه ای که در عوض شنل زرشکیم با اصرار منشی برای شُگونش روی سرم کشیده بودم بین انگشت هام مچاله میشد.

سفیدی بختی که بخواد با سفیدی لباست همراه باشه اونم عاریه ای به همون کوتاهی از سر برداشتنت به پایان میرسه.

 

اونایی که با قلب های یکدل و صادق کنار هم نشستن و برای یه عمر طولانی بهم پیوند خوردن و تو چشم هاشون عشق شعله کشید و روی زبون هاشون دوستت دارم و در گوش هم زمزمه کردن هم ضمانتی برای قلب هایی که درآینده ای کوتاه یخ زد نداشتن چه برسه به مایی که یکطرف منی بودم با کلی ترس و اضطراب و طرف دیگه مردی با کلی هدف و برنامه ریزی از سودی که از این پیوند که نه، معامله به دست میاورد.

_سامانتا

 

جرات سر بلند کردن و دادن جوابی که مد نظرش رو ندارم مشخصه صبرش ته کشیده و نگاه چند باره اش به ساعت میگه شنیدن این بله میشه یکی از موفقیت هایی که بعدا توراه رسیدن بهش ازش یاد میکنه و نه هیچ چیز و معنای دیگری.

صورتم و زیر حریر سفید مخفی کرده و تمام حس و حال مضخرفی که طی سالهای قبل از تجربه بودن کنار همچین سفره ای تنم و میلرزونه.

صدای روحانی دوباره بلند شد و اینبار وقتش و برای جمله کامل حروم نکرد، فقط کلمه ” عروس خانم وکیلم” توی گوشم اکو شد.

 

نگاهم تارم اطراف و کاوید و هیچکدوم از افرادی که میتونستن حتی ذره ای پیوند خونی باهام داشته باشن و دور این سفره پر زرق و برق ندیدم.

هیچ خودشیرینی برای گرفتن زیر لفظی عروس زبون نچرخوند.

کسی با لبخند و پچ پچ از لباس و آرایشم در گوش هم تعریف نکرد..

و حتی چشمی شبیه به تیله های رنگی مادرم به اشک ننشسته بود تا اجازه معروف و فرمالیته رو ازش بگیرم و دعاش بدرقه راه زندگی نوپام با این مرد بشه.

 

داشتم تقاص پس میدادم اما به چه گناهی! من خودم قربانی بودم.

تنها نگاه شوکه و به نم نشسته یک مرد با ” نه ” ای که تو صورتش کوبیدم، پیش چشمم به وضوح جون گرفت و حالا..

سر بالا میگیرم و نگاه متفاوت از اون مرد سالها قبل، اما با همون جایگاه عبوس و منتظره..

مسیر چشم هامون از داخل انعکاس آینه تنها نقطه اتصال روحی و جسمی که قراره باهاش پیوند بخوریم.

_بله…

 

به همین سادگی…

هیچ دهانی برای بله گفتن عروس هلهله نکشید..

هیچ صف دراز دیده بوسی و تبریکاتی به راه نیفتاد.

تنها نفس بلند و آسوده ای که مرد غریبه، آشنای نشسته کنارم از حبس شدن نجاتش داده بود سکوت اتاق و شکست.

 

 

 

 

 

 

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x