رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۳

4.5
(51)

 

 

 

قیافه اش به کسایی که شوخی میکردن نمی‌خورد! در حالت عادی هم این مرد نودو نه درصد چهراش جدی و خنثی بود، الان و تو این وضعیت که دیگه هیچ..

این سومین سوپرایز و در واقع طبقه سوم جهنمی بود که پشت سر میزاشتم.

_تو واقعا منظورت این نیست که!!! من.. من گیج شدم.. این دیگه چه کاری؟!

 

دلم میخواست یه مشت تو اون صورت خنثی آیی که تمام روز جلو چشمم بود بکوبم.

_جدی جدی فکر میکنم یه مشکلی تو اون قسمت از مغزت که به راحتی سر هرچیزی بحث نکنه، هست.

یا خوشت میاد برای هر موضوعی اول یه دور اعصاب و دهن خودت و اون طرف و سرویس کنی بعد به صرافت انجامش بیفتی؟

 

شایدم راست می‌گفت اما نه وقتی طرفم یکی مثل خودشه. من چرا مغزم رفته تو حالت استند بای!؟ واقعا فکر کردم رفتم آرایشگاه طرف چش و چالم سیاه کنه تا تو محضر پیش دوتا شاهد که از افراد خودش بودن، بگن به به چه عروس خوش آب و رنگی!؟

یا این لباسی که خدا تومن پولش رو زیر چادر سفید و عاریه ای محضر بپوشم!؟

 

پیشونیم و گیج گاهم نبض میزنه و خدا میدونه حتی اون کله پاچه ای که سر صبح ریخت تو این شکم من هم پشتش برنامه خوابیده بود تا بتونم انقدری شارژ داشته باشم این برنامه هایی که پشت سرهم ردیف کرده رو تاب بیارم.

لیوان آبی که دستم دادن و میزارم روی میز و کلافه بلند میشم. هامرز با همون ری اکشن خونسرد و لعنتیش ایستاده و منتظره آخرین سد دفاعیم هم بشکنه مثل همیشه که جلوش کم میارم و بعد کمی قدقد کردن آخرش حرف خودش به کرسی میشینه.

 

هامرز نگاهی به ساعت استیل بزرگ دستش میندازه و میاد طرفم..

دست توی جیبش کرده و یه جعبه کوچیک در میاره.

_بگیر.. سریع باش وقتمون و تلف نکن.

از چیزی که فکر میکنم، ممکنه داخل این جعبه باشه تنم میلرزه.

با چشم های وق زده نگاهم و به هامرز میدم که کلافه نفسی میگیره وخودش دست به کار میشه و حلقه کذایی رو از داخلش بیرون میکشه و دست چپم و بالا میاره که مثه طاعون زده ها سریع میکشمش عقب.

 

صدای حرصی هامرز به اوج خونسردی خودش رسیده.

_این مسخره بازی رو بس کن سامانتا نمیتونم تا شب اینجا معطل رفتارای بچگانه ات باشم.

_اما تو قول دادی همه چی الکی! این و برای چی گرفتی؟ من دستم نمیکنم.

_اولا که هیچ قولی ندادم دوما اگر هم به فرض تو بگم دادم، این فقط یه انگشتره و قرار نیست بهت تجاوز کنم اونم اینجا.

 

 

 

 

با همه اون رنگ پریدگی که از فشار پایینم حسش میکردم اما به آنی صورتم داغ میشه و خجالت زده چشم هام و پایین می اندازم.

_خیلی.. خیلی بیشعوری..

_مگه قول و برا همین نمیخواستی! فک کردی انقدر تو کفت موندم و تنها دختر دوروبرم تویی که تا گفتی بله، بپرم روت؟

به نظرت من برای انجام دادن کاری که دلم بخواد معطل دو خط عربی و رضایت تو میمونم!؟

 

با هر حرفش گر گرفتگی صورتم و بیشتر حس میکنم. همیشه خدا انقدر رک و بی پروا بود. انگشتری که هنوز بین دو انگشتش و رو دوری داده و ادامه میده..

_یا فیتیش حلقه دارم که تا تو انگشتت نبینمش تحریک نمیشم.! تو این چند ماهی که یه جورایی کنارم زندگی میکنی باید کم و بیش از عادات جنسی و خصوصیم سر در آورده باشی؟..نه!

 

لحن موزیانه اش باعث میشه چشم غره ای بهش برم.

عوضی.. بدبختی همین عادات جنسی بدون محدودیتت و نداشتن هیچ اعتقاد و خط قرمزی، که منو عذاب میده. اگر آدم حسابی بودی این اتفاقا انقدر اذیتم نمیکرد.

_بده من اون کوفتی رو.. لازم نیست از افتخارات منحرفانه ات سخنرانی کنی. بزار برا همونایی که مثل خودت هیچ خط و رسمی ندارن و ول معطل عالمن.

 

حلقه رو بدون توجه به شکل و قیافه یا حتی اندازه اش با حرص تو انگشتم میکنم و اوه لامصب چه تنگه..

به زور دور انگشتم چرخی بهش میدم و عصبی میپرسم.

_این چرا انقدر تنگه؟

_دوسش نداری!

_واقعا الان این اهمیت داره؟ حالا یه ساعتم سر این بحث کنیم؟

 

شونه ای بالا میندازه و نگاهش و از دستم میگیره.

_جنجال سر هرچیزی یکی از موضوعات مورد علاقه توی..

دست از کلنجار رفتن با انگشت و حلقه تنگی که تازه شمایلش نظرم و به خودش جلب کرده برمیدارم.

نگین های فوق‌العاده ریز و درخشانی که روی سطح نسبتا پهن انگشتر به ردیف کار شده و تلألو زیادی به رنگ سفیدش داده بودن.

 

تقه ای به در میخوره و دو دختری که لحظه اول ورود دیدمشون وارد میشن و با نگاهی خندون بهمون اعلام میکنن.

_خب به نظر که حال عروس خانم بهتره.. کم کم کارو شروع کنیم.

دور گردن یکیشون یه دوربین افتاده که معلومه از اون حرفه ای هاست. اون یکی هم پشت دوربینی که روی پایه وسط گالری برپاست می ایسته.

_اول چند تا عکس با همون شنلی که پوشیدین میگیریم بعد سراغ عکس های لاو و نود…

 

 

 

با زنگی که گوشی هامرز میخوره ببخشیدی میگه و میره بیرون و من هنوز تو کف جمله ایم که دختره گفت.

_ببخشید قراره عکس دونفری هم بگیریم؟

 

دختر بی توجه به صحبتم دستم و میگیره و میبره کنار یه پایه بلند که قفس بزرگ و مجللی روش آویزونه.

_ یه چندتایی فک کنم.. لطفا کنار این قفس طلایی بایستید دستت راستتون و بالا ببرید انگار میخواین در قفس و باز کنین پرنده بیاد بیرون.. این کلاه و هم عقب تر بکشید.

آها حالا بهتر شد، اون یه تیکه چتری روهم بریز توی صورتت.. صورتت و ملایم تر کن.. عالی شد.

 

مثل ربات کارایی که گفت و انجام میدم و سعی میکنم از سه رخ ملایم و مسخره ای که گرفتم نگاهی بهش بندازم و دوباره میپرسم..

_چندتا چی! عکس دونفره لاو یعنی چی؟

_تکون نخورین صورتتون و کمی متمایل به طرف راست کج کنین… آها خوبه.. حالا نگاهتون به پرنده باشه وو…

 

دوتا عکس دیگه هم کنار پنجره و روی کاناپه انداخت و برای آخری شنلم و در آورد و موهام و مرتب کرد و نگاه من هراسون همچنان بین دختر و در چرخ میخورد و در آخر صدای چلیک دوربین با باز شدن در و نگاه خیره هامرز روی منه لم داده با، بالا تنه ای لخت و لنگی که تا بالای زانو از چاک لباس بیرون زده قفل میشه.

_بسیار هم عالی عزیزم..

 

میخوام بلند بشم که دختر نیمه دادی میکشه و من خشکم میزنه ..

_نهههههه… تکون نخورین لطفا.. حالا شما آقا داماد برین پشت سر خانومت دو دست و باز بزار لبه ی پشتی کاناپه و تا نیمه خم شو روی صورتش.

اوه چه جلافتا هامرز دادفر خم شه!

 

تنها چیزی که باعث میشه همچنان با همون پوزیشن دراز کش بمونم تا هامرز به حرف دخترک عکاس به طرفم حرکت کنه، نگاه سخت و تقریبا عصبانی که توی چشمها و صورت هامرز نشسته و به نظر کاملا منتظر حرکتی از جانب منه که پیامد اون تماس تلفنی رو که مثه سگ کرده اش روی سر یکی که از قضا من باشم خالی کنه.

 

دست های باز هامرز و تنی که سنگینش روم سایه میندازه و من لجوجانه و سردرگم نگاهم و از دختر سمج روبه روم نمیگیرم.

_عروس خانم بدون اینکه بدنت و تکون بدی سرت و بچرخون نگاهت و بده به آقاتون.

چه کار شاقی!.. دم و بازدم نفس های هامرز روی گلو و یقه باز لباس محسوس تر از اونی که متوجه اش نشم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

بالاخره من فاز این سامانتا رو نفهمیدم.😥خسته شدم ازش اینقدر یه ذره انعطاف نداره.یاد سحر ناز تو برره می افتم. 😡😠😠

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x