رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۴

4.6
(40)

 

 

با سماجت بیشتر دختر چشم روی هم میزارم و تا ده میشمارم تا تنفسم ریتم آرومتری بگیره ..

هیچی نیست سامانتا.. هامرزه دیگه و چقدر تکرار این حرف مسخره بود.! خود اسم هامرز هم من و به تشنج مینداخت و حالا چی میخواست باعث بشه احساس آرامش داشته باشم.

 

فکر کن لعنتی..احساس میکنم تپش قلبم هم بالا رفته.. این مرد چند بار ناخواسته منو تو هر وضعیتی دیده!

حداقل الان عذاب وجدان نامحرمی رو نداری، به قول خودش چیزی که تا دلت بخواد دورش ریخته دختره.!

تو سانتال مانتالت اینجوری، اونکه عادی روزانه چشماش عادت داره به این وضع و دخترای دوروبرش..

 

نفس عمیق دیگه و چرخش زاویه گردن و بعد ثانیه ای پلک زدن تو چشم هایی تیره در نزدیک ترین حد فاصل، خیره به تو..

نگاهی جمع شده و دقیق با فکی سخت که نتیجه اش لب های باریک و فشرده روی همه.. به نظر چیزی که میبینه چندان به مزاقش خوش نمیاد.

_حالا آقا داماد لطفا یه دستت و بزار زیر چونش و سرت و ببر پایینتر..

 

خشک میشم و تماس دست!؟ پایینتر..! دقیقا تو کدوم محدوده از این فاصله ی هیچ قرار میگیره!؟

دستش که بدون هیچ مکثی بالا میاد و زیر چونم میشینه لرزی به تنم میفته و دمای بدنم افت میکنه و مینالم.

_بس کن.. این تئاتری که راه انداختی رو تموم کن.

 

اما اون انگار تو این وادی نیست که انگشت هاش امتداد پیدا میکنه تا زیر گوشم و…

_ گفته بودم!..

گیج و مات از حرکتش و خشم کلماتش لب میزنم.

_چی رو!

نوک چتری ریخته یه طرف صورتم و مختصر کشیدگی میده که سرم همون سمت زاویه میگیره.

_حتی یک اینچ..اما انگار تو حرف من به هیچ جات نیست.!

 

تازه دوزاری کجم افتاد و یکه خورده و به دور از هر وضعیتی که توش گرفتار شدم به آنی پر حرص و ناراحت میتوپم..

_تو دیگه چقدر پرویی بشر..! بلایی نمونده سرم نیاورده باشی به هر کاری وادارم کردی.

اونوقت طلب چی رو ازم داری!؟ حتی اگه تمامش و با تیغ از ته می‌تراشیدم هم به تو ربطی نداشت.

دستش و که هنوز مصمم موهام و مشت کرده تو خودش داره رو پس میزنم و پاهام و تکونی داده و از اون پوزیشن لعنتی که خشکم کرده بود خارج میشم.

 

 

 

صدای اوای ناراحت دخترک عکاس باشی هم باعث نمیشه دوباره روی اون کاناپه نفرین شده برگردم.

_چی شد خانم؟ آقای دادفر! داشتم عکس میگرفتم.

_فعلا شما بیرون باشید خانم.

 

صدای در و حرکت قدم های هامرز توی اتاق و من به دنبال شنل، سری به اطراف تاب میدم و درآخر دقیقا تو نقطه ای از اتاق جایی که هامرز تکیه به دیوار داده و داره سیگاری روشن میکنه چشمم بهش میخوره.

کلافه دست به کمر نیم دوری میزنم و عمرا اگر برم طرف اون مرد به نظر آروم.

_خیلی خب .. بیا اعصاب همو بیشتر از این خورد نکنیم فکر میکنم این چند تا عکس هم کارت و راه بندازه.

دیگه نمیتونم این فضا رو تحمل کنم برای امروز من ظرفیتم بود شده… باشه!

 

کام عمیقی از سیگارش میگیره و همچنان که دودش و بیرون میده خیره نگاهم میکنه و من با وجود لباسی که تقریبا پوشیده است اما احساس عریانی میکنم.

از طرفی می ایستم تا چاک بلند و یکطرفه لباس منظره ساق پای لختم و به نمایش نزاره.

موهایی که حتی با دیده شدن همونا هم مشکل دارم اما بهتر از ویو بالاتنه نیمه لختمه.

 

جوابی از سکوتش نمیگیرم و مستأصل مویی که هنوز به کوتاهیش عادت نکردم و اون وسطا جولون میده رو پشت گوش میزنم که چند ثانیه بعد دوباره سرکشانه طرف راست صورتم و میپوشونه.

یه دراور با لوازم آرایشی اندک روش، گوشه ی خلوت سالن جدا از لوازم و دکور عکاسی توجهم و جلب میکنه.

 

به نظر خوش شانس باشم چند برگ دستمال مرطوب پیدا کنم و صورتم و از شر این آرا گیرا خلاص کنم.

من هیچ وقت عادت به آرایش سنگین نداشتم هرچند این گریم ساده هم برای من زیادی بود و راه افتادن باهاش تو خیابون و بین مردم برام سخت..

 

قدم رفته نرفته ام توی هوا خشک میشه..

_میگه زنم بغل تو چیکار میکنه!؟

_کی!؟

کام دوباره ای گرفته و از دیوار جدا شده به طرفم میاد.. حرکات ظاهرا خونسردش بیشتر مضطربم میکنه.

روبه روم می ایسته و دود سیگار خوش عطرش و آروم تو صورتم فوت میکنه.

_همونی که قالش گذاشتی..

 

عذاب وجدان خاطره چشم هاش دوباره به شدت برمیگرده، حتی اگر خودم و محق بدونم.

بعد سالها در یک روز این دومین باری که نمیتونم ذهنم و کنترل کنم تا روی دور یادآوری نیفته.

_زنش بودی؟

رو ازش میگیرم..

_به تو ربطی نداره.

انگشت هاش و روی بازوی لختم کشیده و تا زیر انگشت حلقم بالا میاره.

_مطمئنی.!

 

 

 

#آس…هامرز

 

دو گوی نقره ای رو لای انگشت هام میچرخونم و روی تصویر لب تاپ زوم میکنم ماشین تیره ای که از صبح جلوی ورودی کارخونه داره کشیک میده به خندم میندازم.

اما چشم هام با ورود گاوی در هیبت سروش به بالای صفحه میچرخه و مجبوری لب تاپ و میبندم.

_خدا لعنتت کنه هامرز..

صندلی گردون و تاب مختصری به طرفین میدم و نگاهش میکنم.

عصبی و ناراحت دستی به کمر و چونه ژستی برام میگیره.

_چه مرگته؟

 

چشماش میخواد منو بکشه اما چون قدرت اینکارو نداره، پس دست هاش و لای موهاش برده و سرش و به طرف سقف میگیره.

_خدا لعنتت کنه..

_یه بار گفتی فهمیدم اون بالایی هم مطمئنأ شنیده.

_نه تو کری هامرز.. هیچی جز اونچه که تو مغز خرت میگذره دنبال نمیکنی. بهم گفتیا دقیق تو صورتم اعتراف کردی میخوای چی غلطی بکنی اما منه گاو نفهمیدم.

حالا بعد چند ماه تازه دوزاریم افتاده از کی داری برای الان نقشه میکشی.

 

پاهام و با کسلی از روی میز پایین میکشم و گوی ها رو توی کشوی میز انداخته و انگشت هام و کمی نرمش میدم و دست ها رو میکشم بالای سر .. لامصب کمرم خشک شده.

_خب حالا.. آخرش چی!؟ ناراحتی چرا دوزاریت همیشه کجه! بزار راحتت کنم پسر جون، تو هر موقع هم برات می افتاد من قراره چه کارایی انجام بدم بازم برای هیچ کدوممون فرقی نمیکرد.

 

دوباره دست به دامن خدا میشه و سرش و به طرف سقف میگیره به نظرش انقدر بیکاره که اونجا نشسته باشه!

_لااله‌ا… خدایا من با این زبون نفهم چیکار کنم. چرا یه جو معرفت و انسان دوستی تو وجود این بشر نکاشتی!

این همه مردم آزاری اونم تا این حد تو روح یه نفر واقعا ظلمه.. میتونستی یه طایفه رو با این دوز آباد کنی.

 

سیگاری روشن میکنم و این روزا حساب دود کردنشون از دستم در رفته..

_میتونی بری نمازخونه کارخونه اونجا محیط بهتری برای طلب مغفرت و دعاست زودترم مستجاب میشه..

نه برای وجود منحوس خودت، بلاخره چندتایی آدم حسابی توی دم و دستگاه ماهم پیدا میشن برن به درگاهش سجده کنن شاید به خاطر اونا هم که شده توروهم جزو مخلوفاتش حساب کرد و نظری بهت انداخت.

این قسمتی که ایستادی بلاد کفره خود خدا هم روشو کج میکنه نگاهش اینور نیفته، یهو یادش بیاد با ساختن یکی مثل من چه خبط و خطایی انجام داده.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

عجببببب!🤔بالاخره من نفهمیدم چی به چیه?!!😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x