رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۷۳

4.6
(56)

 

 

طوریکه سایش لب هاش و روی گونم حس میکنم و شوکه شده تو همون حالت خشک میشم..! داره چه غلطی میکنه؟

اونم با وجود دوتا محافظی که توی سالن چند متری ما ایستادن هرچند پشت به ما دارن و البته پیشخدمت نوجوون اما تیز بین!

نه اینکه تو خلوت کارش مشکل نداشته باشه اما متاسفانه قبلا هم از این برخوردها پیش اومده بود ولی تماشاچی اطرافمون نداشتیم.

واقعا چرا هامرز به شدت محتاط داشت این کارو میکرد!

 

خجالت زده از حرکتش توی مکان عمومی سر و عقب میکشم و میتوپم..

_چه غلطی میکنی هامرز!؟

بی توجه با دستی که پشتم داره مانع عقب نشینی شده و درکمال تعجب فقط نفسش و چاق میکنه..

_هووووم… دلم برای بوت تنگ شده بود.

 

حتی نفسم هم قطع میشه چه برسه به واکنش..

و ثانیه ای بعد صدای داد و فریاد هایی که یکباره فضا رو پر میکنه و انگار منشأش از طرف سالن اصلی که ازش گذر کردیم میاد.

هامرز سریع گارد میگیره نه اینکه حالت مبارزه داشته باشه نه.. چهره اش نقابی سرد و خشن به خودش گرفته و اندامش به حالت آماده باش منقبض میشن.

 

هنوز قضایا رو هضم نکردم و دستپاچه به دورو بر میچرخم تا از اوضاع قاراشمیشی که پیش اومده سر در بیارم، طبق غریزه از روی صندلی بلند میشم.

که دست میزاره روی شونم و مانع میشه و با اطمینان میگه..

_چیزی نیست نگران نباش..

 

اما ارتباط چشمی که با محافظش ردو بدل میکنه از چشمم دور نمیمونه.

میزو دور میزنه و ریلکس بدون اینکه از حرکت چند لحظه پیشش چیزی به روی خودش بیاره سر جاش میشینه و پیشخدمتی که گوشه ای ایستاده رو احضار میکنه.

_میز و جمع کن..

_بله قربان..

 

قبل اینکه ترو فرز همه ظروف و جمع کنه لیوان آب میوه رو برمیدارم و احساس میکنم بهش احتیاج پیدا میکنم.

گوشیش زنگ میخوره و با هنسفری که توی گوشش داره جواب میده.

_بگو…

_…

_همون که گفتم…

_…

_نگهش دار حالا حالا ها جا داره …

 

صحبت های تلگرافی و نامفهومش منو میبره به صحنه ای داخل حموم و تماسی که از ناکجا آباد داشت و بعد که منو مثه یه گوسفند انداخت تو ماشین ووووو در آخر سروته شده تو بیابون با یه جنازه کنارش نصفه شبی گیر افتادیم.

الان همون حس میگه که باز حتما داره یه کارایی میکنه که صدای گوش خراشش قراره یکم دیگه به گوش برسه.

 

 

 

و در کمال تعجب سرو صداهای بیرون به همون شدتی که شروع شد یک دفعه خاموش میشه !

و جالبه که هامرز دنبالش رو نمیگیره یا حتی محافظش و نمیفرسته خبری بگیره.

آدمی که به هرچیز اطراف خودش مشکوکه و واکنش نشون میده!

 

حتی از پیشخدمت هایی که برای چیدن غذای اصلی وارد میشن هم سوالی نمیپرسه.

_هامرز؟

عوض جواب نگاهم میکنه.

میمیری یه جانم بگی.. وای خدا منم دارم خل میشم.

یه جرعه از آب میوه ام رو میخورم تا خیال پردازی رو کنار بزارم.. میگم که دوگانگی رفتارش منم گیج میکنه.

_شکمت و با آب پر نکن اینارو برای کی سفارش دادم؟

 

چشم هام و ریز میکنم و یه جوری که مثلا میدونم داری یه کاری میکنی میپرسم.

_چیزی شده؟ خبریه!

_چطور مگه! قرار نیست غذا بخوریم.!

یه جوری ریلکس و متعجب جواب میده که احساس حماقت میکنم. یا نمیگیره من چی میگم یا میگیره زیر پوستی رد میکنه..

_هیچی ولش کن.. یه آن یه حس احمقانه ای بهم دست داد.

_حسی که مربوط به من باشه به نظر احمقانه نمیاد بلکه شاعرانه ست.

_بهتون نمیاد طبع لطیفی داشته باشین جناب دادفر…

_اوه سوپرایز شدم فامیلم و میدونی! و فقط واقعیت و گفتم..

 

این بیشتر از من حرف میکشه تا بخواد چیزی بُروز بده.. مقداری برای خودم میگو سوخاری میکشم و طعم تندش و دوست دارم.

_مادرت کی مرخص میشه.؟

لقمه نوک چنگالم میمونه..

_فکر میکردم عماد خبرا رو میرسونه!

_شاید بخوام از زبون خودت بشنوم.

 

تاکید میکنم..

_عادت کن خبرای خوب و چند باره بشنوی، باز پخش بداش فقط روحیه تو خراب میکنه.

بهر حال ممنون از سوالت.. دکترش گفت تا آخر هفته بمونه تا وضعیتش استیبل بشه.

 

باز بی میل شدم و تازه کمی از حال و هوای بیمارستان بیرون اومده بودم.

_نگران نباش اگر تو به امید اون زندگی میکنی اونم به خاطر تو نفس میکشه.

حرف قشنگی بود…هرچند شبیه شعار به نظر میومد اما همینم از هامرز بعیده.

لبخند تشکری که روی لبم میشینه از ته دله و اینبار چنگالم از روی میل و اشتیاق توی دهانم فرو میره.

 

 

 

صدای نالان مردی کوتاه قد اما شیک پوش و کت شلواری که هاج و واج وسط معرکه ایستاده بود، میگفت یه نسبتی با مالکیت رستوران داره که از فرط استیصال کم مونده خودزنی کنه.

_آقا… زنگ زدن پلیس، بهتره کم کم اینجا رو خلوت کنیم.

هامرزی که از یک متری من جم نخورده و دست به کمر اوضاع و زیر نظر داشت، سری برای محافظش تکون داده و لیوان آب میوه ای رو که یکی از پیشخدمتا آورده رو میده دستم.

_یکم از این بخور، بریم.

 

بیشتر از نصف لیوان و سر میکشم و تازه میفهمم طبق معمول که شوک بهم وارد میشه گلوم خشک و فشارم بالا پایین شده.

دقیقا همزمان با خروج ما که با کمی معطلی اونم به خاطر مردمی که هر لحظه به تعدادشون افزوده میشد تا چند و چون ماجرا سر در بیارن و ربطش و با آدمایی که تو سالن بودن، یعنی ما… در بیارن بلاخره از رستوران بخت برگشته خارج میشیم و سریع سوار ماشین شده با یه اسکورتی که از پشت همراهمونه حرکت میکنیم.

یاد این فیلم های سیاسی و اکشن که میخوان یه مقام امنیتی رو ترور کنن میفتم.

 

سکوت داخل ماشین سنگینه و همینم عجیبه.. یعنی هیچکس با پرسش ” کار کی بود.!” مواجه نشده!؟

هامرز به رغم قیافه خونسردش اما ریتم حرکت انگشت هاش روی زانو میگفت وجود متلاطمی داره فقط ظاهر و حفظ کرده.

با کمی دقت و خارج شدن از نخ هامرز و تحلیل رفتاراش.. میگه که بله… این راه که میرود به عمارتستان است.

مستقیم داخل میریم و جلوی پله ها ماشین و نگه میدارن. یه جورایی بعد یکهفته کمی احساس دلتنگی کردم.

خواستم بگم میریم عمارت؟ که دیدم وقتی میدونم دیگه پرسشم چیه!

 

به محض پیاده شدن دوتا فامیل هامرز پارس کنان میدون طرفمون و من خودکار خودم و میندازم روی پله ها و چندتایی بالا میرم طوری که کم مونده بود پام پیچ بخوره..

_چه خبرته دختره!؟

_فک کردی برا استقبال از من با این هول و ولا دارن تشریف میارن!.. همونقدر که من از اونا خوشم میاد اونا هم با دیدن من سوپرایز میشن.

 

دستی به سرو گردن بلند و خوش تراششون میکشه..

_وفای اینا از ادم بیشتره.. دوبار بهشون غذا بده، دیگه دستتو گاز نمیگیرن.

همینطور که پله های بیشتری رو بالا میرم میگم.

_تجریه ثابت کرده شانس من نه آدم میشناسه نه حیوون، دست که بماند سر میشکنن.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

ممنونم از خوش قولیت,قاصدک جون.😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x