رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۵

4.5
(44)

 

 

 

 

پوزخند مسخره ای به روم میزنه و متاسف میگه..

_خیلی خوبه که تو این موقعیت میتونی اینجوری شوخی کنی!

_با اینکه تمام حرف هام جدی بود اما از کدوم موقعیت حرف میزنی ؟

 

سری تاب میده و با همون لحن گناهکارش ادامه میده..

_میگن کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد اما کسی که خودش و به خواب زده رو نه..

تو همینی هامرز در حالی که خودتو به خواب زدی هیچ توجهی به فریاد و تقلای اطرافیانت برای بیدار شدن نمیکنی.

 

خسته از بحث بیخودی که راه انداخته دکمه تلفن و فشار میدم و از فرهاد درخواست قهوه میکنم.

_اگه کاری نداری برو بیرون سروش حوصله چرت و پرتات و ندارم.

_هامرز آخه چرا خودتو میزنی کوچه علی چپ! همه رو انداختی به جون هم، کم مونده بود پای مامور به اینجا باز بشه که به لطف بیفکریات شده.

اینجور که تو داری تخته گاز میری فردا روز هم معلوم نیست خودت و توی بازداشتگاه پیدا کنن.

 

پوزخندی میزنم و زمزمه میکنن..

_مادر نزاییده..!

_اصلا معلوم هست داری چه غلطی میکنی! هر کس و ناکسی پاش باز شده اینجا.. عمارتم کلا پلمب کردی کسی پاش و اونجا نمیزاره.

خودتم معلوم نیست کجاها میری میای که اصلا نمیشه پیدات کرد.. سامانتا روهم..

 

بهش میتوپم..

_سامانتا چی!؟ …. ول کن دیگه هرچی هیچی نمیگم هی فک میزنی. گوه خوردن اومدن اینجا گنده تر از دهنشون حرف زدن.

فکر کردن چاله میدون محله شونه بزارم هر زری بزنن؟ منم مثه چغندر یه گوشه وایستم و تشویقشون کنم.

جا داشت میزنم سروتهشونم یکی میکردم تا دیگه از این گوه خوریا نکنن اونم تو کارخونه من.

 

نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه جلو طغیان من کوتاه بیاد.

_همین دیگه پسر چرا متوجه نیستی اگر اسمت بیفته سر زبونا تو ضرر میکنی نه اونا اینجا محل کسب توی نه چاله میدون اونا..

اگر به گوش طرف قراردادهات برسه میدونی چه ضربه ای به شهرتت میخوره؟

 

قبل جوابی که بهش بدم تقه ای به در میخوره و فرهاد داخل میاد و با نگاهی به قیافه و گاردی که من و سروش گرفتیم آهسته قهوه رو روی میز میزاره و جیم میشه.

_این مرد قدرت داره هامرز نگو که نمیدونی.. تو خودت تا جد و آباد طرف و در آوردی و میدونی که طرف دُمش کلفته، از اون روزی میترسم که بخواد زیر پات و بکشه.

 

 

 

 

 

پل بینیم و فشار میدم و نگاهم و از حیاط کارخونه میگیرم.. آخرای پاییزه و برگی روی درختی نمونده، صحنه غروب خورشید از اینجا زیباترین غروبی بوده که تا حالا دیدم به دور از دود و دم شهری و آسمون خراش هایی که مثه یه زائده پهنه آسمون و گرفتن.

_بخواد دُمش و بیش از کپنش توی دست و بال من تاب بده کوتاهش میکنم.

 

نفس عمیقش و حرفی که شک داره به گفتنش..

_اگر دوباره قاطی نمیکنی.. سامانتا کجاست؟

_با اینکه به تو ربطی نداره اما جاش خوبه.

_خب جای خوب از نظر هر کس تعاریف متفاوتی داره.

 

میچرخم طرفش و دست به سینه خیره نگاهش میکنم.

_تو رو نمیدونم، ما نظرمون زیاد باهم تفاوتی نداره.. یه جورایی خیلی باهم تفاهم داریم. در ضمن بهتره نگرانی های مسخره تو براش بس کنی.

 

با اینکه نگاه سروش میگفت خر خودتی اما سری تاب داد با گفتن چندتا چرت و پرت دیگه بلاخره شرش و کم میکنه. میدونست چیز بیشتری از من براش در نمیاد.

کم مونده بود از چرندی که گفتم خودم خندم بگیره.. من سامانتا مثل شب و روز بودیم و در همه حال و سر هر چیزی باهم سر جنگ داشتیم.

با فکر بهش و آخرین وضعیتی که دیدمش آب دهنم و قورت میدم و با همه خودداریم بازم ذهنم و به خودش مشغول میکنه..

 

کلافه از دو روزی که چه به اختیار یا اجبار ولش کرده بودم به امان خدا، قهوه تقریبا سرد شده رو تلخ سر میکشم و به تهدید های زیر پوستی و واضح اتابک فکر میکنم.

مرتیکه پیر لاشخور مثه عقاب میمونه هیچی از زیر چشم هاش رد نمیشه سامانتا چه جور این همه سال از چشمش پنهون مونده!

 

با صدای لرزش گوشی روی میز به سمتش میرم و با پوزخندی برای بار چندم شماره رو رد میکنم.

نفس عمیقی میکشم و حالا حالاها هرمزان باید تو صف دیدن و صحبت با من له له بزنه.

کت و کیفم و برمیدارم و از دفتر میزنم بیرون که فرهاد با دیدنم دستپاچه بلند میشه.

این چند روزه اوضاع انقدر شلوغ و اخلاق من تند شده که میدونم هرکی منو میبینه دست و پاش جمع میکنه و از کنار رد میشه تا پرم به پرش گیر نکنه.

 

به سرایدار و نگهبانا توصیه های لازم و میکنم از این جماعت و طایفه هیچی بعید نبود نمیخواستم بهم شبیخون بزنن.

بادیگارد هارو هم دو برابر کردم نه از ترس نوچه های صولت میخواستم ریش خندش کنم ببینه توپ تکونم نمیده.

دیگه یه نوجوون کم سن و سال نبودم که از بالا، با چشمایی که فخر عالم و تو سرم می‌کوبید نگاهم کنه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

ای کاش یه کم,فقط یه کم بیشتر بزاری,تا یه کم پیش,بره این داستانی که اینقدر جذبش شدم,که نمی تونم.ازش بگذرم.🤗😍☺

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x