رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۸

4.7
(52)

 

 

قهوه رو روی میز میزاره و برمیگرده سر جای قبلیش و دوباره زل میزنه به زمین.

_نمیدونم.. یه جورایی این چند ماهه زندگیم کن فیکون شده که حساب ساعت بعد خودمم نمیدونم.

 

آهی میکشه و ادامه میده..

_الان اگه بگن مادرم سر پا شده و پشت دره هم نباید تعجب کنم. ولی میدونم از این خبرا نیست.

چون از هرچیزی بدترینش برا من اتفاق میفته.

دلم میخواد معینی رو لعن و نفرین کنم جوری که تا ابد روی خوش نبینه، اینکه جرقه همه این دومینوی خوش شانسی هایی که برا من راه افتاده حاصل پاپیچ شدنا و مزاحمت های اون هستش.

اما…

 

نیشخند غمگینی میزنه و نیم نگاهی بهم میندازه..

_اما گول زدن خودم فایده نداره.. بلاخره یه جایی یه جوری من دوباره باهاشون روبه رو میشدم حالا یه چند سال اینور اونورش چندان توفیری نمی‌کرد.

ولی داشتن آمادگی میتونست شرایط و برام راحت تر کنه و اینجور وسط جهنم دست و پا نمیزدم.

 

جدا از تعجب و راحتی خیالی که وجودم و میگیره که اینبار عوض اره و تیشه دادن داره برام دردودل میکنه اما منظورش از، جهنم بودن کنار منه!

قهوه رو سر میکشم و جلوی زبونم و نگه میدارم حالا که فاز دپ برداشته .. منم با بی زبونی میگم هر چه دل تنگت میخواهد بگو ..

_کارخونه اومدن منم یکی دیگه از نقشه هایی که تو سرت هست؟ یا از قبلا هم بود!

 

شونه ای بالا میندازم..

_تو حسن نیت من شک داری!؟ بلاخره منم دلسوز کارگرامم، مردم میزنن دست و پاشون و شل پل میکنن، یکی باید باشه وصله پینشون کنه.؟

خدا رو چه دیدی شاید یکی هم اون وسطا برا تنوع هم شده زایید.!

 

بلاخره یه خنده واقعی روی لباش نشست و چشماش همون برق زندگی رو نشونم داد و با ناباوری و کمی هیجان گفت..

_وای خدا! اونو که دیگه نگو .. بچه زاییدن اونم وسط بیابون تو کارخونه! یه زوج مشنگ بودن البته چقدرم بهم میومدن.. باباهه چه ذوقی داشت برا پرنسش..!

_مشنگ بودن خوبه؟

 

سری تکون میده و تریپ فیلسوفانه برمیداره.

_اینکه بهم میومدن خوب و قشنگه.. دو نفر از جنس های مختلف، جدا از هر سلیقه و شخصیت ناهمگونی که باهاش بزرگ شدن و خو گرفتن، حالا ممکنه دوتا همسایه باشن یا دو فرد با تابعیت مختلف از هر کشور که یه جای دنیا همدیگه رو پیدا میکنن و میشن جفتی که تو کوچیکترین فکر و حرکت باهم هماهنگن و محبتی خالص بینشون جریان داره.

به نظر من این خودش کم از یک معجزه نداره.

 

 

 

 

_و یا بلعکس..

سوالی نگاهم میکنه..

_دوتا آدم که از ب بسم‌ا… از بچگی… کنار هم بزرگ شدن و قد کشیدن چطور میشه که نتونن باهم زیر یک سقف دووم بیارن؟

تازه متوجه کنایه ای که زدم میشه و سری به تایید تکون میده.. چه سریع با یه خاطره از نظر من وحشتناک اما خودش هیجان انگیز تمام غصه ای که تو چشماش بود پر کشید و باز با یه جمله کوتاه دوباره تو نگاهش لونه کرد!

شاد و غمگین کردن این دختر به همین راحتی آسون بود.

 

با کمی افسوس و صدایی ضعیف در جوابم میگه..

_اعتماد.. اعتماد با اینکه منحصراً یک کلمه ست اما میتونه بزرگترین معنا رو تو خود‌ش جا بده.

برعکس تصور مردم به نظر من اعتماد، بنیان یک رابطه ست نه دوست داشتن.. یک حس قوی تو اعماق وجودت، با اینکه خودتم نمیدونی اما باعث راحتی و امنیتت میشه.

وقتی اعتمادت با همه بار معنایی که اون کلمه داره، به کسی که باورش داری بشکنه، یه حفره عمیق تو وجودت شکل میگیره و تمام حسای قشنگی که داشتی میره زیر سوال یهو همه چی پوچ میشه حتی… خودت!

 

 

صداش لحظه به لحظه فرود گرفت و ضعیفتر شد و انگار فقط افسوس بود و افسوس چیزی که با گوشت و پوستش احساس کرده بود.

_اونوقته که آسمون با تمام عظمتش روی سرت خراب میشه، چون آینده، آرزوها و هرچه که از تمام وجودت سرچشمه میگیره رو روی این کلمه بنا کردی و بردی بالا..

اونوقته که باید فاتحه اون حس و تمام چیزایی که براش جون کندی و بخونی.

هرچقدر هم بخوای انکار کنی باز سنگینی قلبت و آواری که زیرش گیر افتادی و حقیقت تلخی که وجود داره بهت میفهمونه هیچ وقت همه چی انقدر رویایی نیست و قصه شاهزاده با اسب سفیدش مختص همون برگه های کاغذی و تخیلی.

 

 

آهی میکشه و بعد مکثی کوتاه ادامه میده ..

_” خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می‌رود دیوار کج ”

_انقدر دوسش داشتی که تا این حد بهت ضربه زده؟

نگاهم میکنه، بی حس و حال با چشم های خالی که حتی اگر زبونش نگه اما نگاهش میگه.. آره زده، بیشتر از اونچه که باید آسیب زده.

_تو میدونی دوست داشتن چی!

 

 

 

دهنم و باز میکنم اما دوباره میبندم.. فکر میکنم.. شبیه یه چالشه..دوست داشتن!.. کی ارزشش و داره که دوستش داشته باشی؟

که اعتمادت و جلب کنه!

که خیانتش به اعتمادت اونقدری داغونت کنه که دنیات زیرو رو بشه!

بِشکنت، خودتو، روحتو، آینده تو!..

 

نگاه پرسانش هنوز به منه و من دارم دنبال جواب حقیقی میگردم که میدونستم چی اما تا حالا بهش فکر نکرده بودم !..

در عوض اون اعتمادی که از دست دادم جاش و با کینه و انتقام پر کردم تا تسکین پیدا کنم.

 

میتونم بگم تا حدی مفید بود اما نه همیشه.. من تقاص، اعتمادم به آدم اشتباهی رو با سلامت روان و جسمم دادم و انگار هنوز هم کافی نیست.

_نه..

میتونم بگم یه لحظه خاموش شدن سوسوی نور ضعیفی که تو چشمای تیره اش بود رو دیدم اما به قدری سریع بود که انگار توهم زدم.

 

از جا بلند میشم و میرم طرف راهرو.. لعنت بهت دختر که امشب هم باید پای اون تقاصی که به اعتماد بی جام داشتم چند ساعتی بی خواب بشم.

_کارخونه نمیام.. اما.. مادرم و میخوام ببینم.

نگفته هم میدونستم نمیاد. فقط خط و بهش دادم تا مطمئن بشم چقدر هوس دوباره دیدن اون مردک و داره.

_فردا عماد و میفرستم دنبالت..

 

شماره شو دوباره روی گوشیم میبینم و چند پیامی که نخونده میدونم کلی تهدید و کنایه برام حواله کرده.

نخونده پاکشون میکنم و میندازمش روی پاتختی.. فردا شایدم پس فردا سرو کله اش پیدا میشه.

شنیدم کاراش و رو غلتک انداخته هول هولکی داره جمع و جور میکنه برگرده ایران.

حتما شریک و همکارش خیلی بهش فشار آورده تا بیاد به حسابم برسه و سرم و به سنگ بکوبه.

 

پوزخندی به سیاهی شب پشت پنجره میزنم و دوباره خاطرات با قدرت هرچه بیشتر برمیگردن.

اون بچه ای که تازه پشت لبش سبز شده بود ولو لو برد دادا‌ش..

حالا منم مثل خودتون کلی مار خورده و افعی شده بودم یکی هم تل خودشون، اما باز هر کار می‌کردم نامردتر از اینا بازم خودشون بودن.

 

تا وقتی چشم روی هم بزارم صدای در اتاق بغلی رو نشنیدم و تنها آدم بیخواب این خونه من نبودم.

بیشتر وقتا این بیخوابی و شخم زدن گذشته رو تو مهمونی ها یا رابطه با زن های اطرافم پر میکردم اما حالا…

شاید اگر کمی نرمش نشون میداد و اهلش بود، الان عوض سایش روحمون، مالش جسم هامون میتونست بهمون انرژی بده.

 

با تصور قیافه اش برای انجام این ایده خودبه خود نیشخندی روی لبم میشینه و کم مونده بود خودم و به دوش آب سرد بسپرم.. اما خستگی روز گندی که داشتم از پا درم میاره.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

کاش زودتر می فهمیدم آخرِ کار این هامرز و سامانتا چی میشه?!🤔 از کنجکاوی و فضولی مردم به خدا.😥😥😥😥

camellia
8 ماه قبل

احتمالا قصد ندارید امشب یه پارت بزارید,قاصدک جون?🙁👃👀

camellia
8 ماه قبل

نمی دونم چرا ویرایش نمیشه!ببخشید اون استیکر دماغ رو اشتباه فرستادم.😥

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x