رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۶۶

4.4
(52)

 

 

 

 

ماشین پشت سرمون سایه به سایه دنبالمون میاد و به هیچ جام نیست بفهمه کجا زندگی میکنم این برج انقدر راه درو و سوراخ سنبه داشت که خیالم از هر جهت راحت بود و از اون مهتر امنیتش بالاتر از عمارت بوده باشه کمتر نبود.

 

یکی از ماشینا رو رد میکنم و یکی دیگه با دو سر نشینش توی برج میمونن.

درو با کارت مخصوص باز کرده و داخل میشم. تمام چراغ های سالن خاموشه و فقط راهرو با نوری که لامپ حسگر روشن کرده روشنایی داره.

نمیتونه خارج شده باشه نه برای اینکه در قفل بوده چون هیچ تماسی از نگهبان و سرایدار مبنی بر خارج شدنش نداشتم.

 

کت و آویزون میکنم و سالن و زیر نظر میگیرم به نظر کسی نیست پاکت های غذایی که سر راه گرفتم و روی کانتر آشپزخونه میزارم و برای دیدن اتاق خواب ها به آخر راهرو میرم.

سر راه با اینکه احتمالش صفره اما اول سری به اتاق خودم میزنم و کسی رو داخلش پیدا نمیکنم.

ضربه ای به در اتاقش میزنم و جوابی نمیاد یا بهتر بگم اصلا منتظر جوابی نموندم و سریع وارد میشم.

 

در وهله اول هیچ کس حضور نداره و با اینکه مطمئنم از برج خارج نشده اما نگران میشم و این بین صدای ضعیفی همراه با لحنی بغض آلود از طرف سرویس بهداشتی به گوشم میرسه..

_دلم براش تنگ شده.. انگار توی یه قفسم که دیواره هاش هی دارن بیشتر بهم فشار میارن و احساس خفگی میکنم.

 

سکوت میکنه و انگار داره با گوشی موبایلش حرف میکنه و گوش به صحبت هاش داره.

_مگه زندانی بودن شاخ و دم داره!؟

_….

 

_اگر درهارو روم قفل نکنه یعنی آزادی؟! همچین گندی به زندگیم زده که جرات بیرون رفتن ندارم.

_…

 

_همینم داره منو آزار میده و احساس وحشتناکی دارم. من کسی نیستم که افسار زندگیم و بدم دست بقیه نه این آدم مغرور و خودخواه که از راه نرسیده فکر کرده شده همه کاره من و زندگیم.

_…

 

 

خیلی جالبه که هنوز نفهمیده من همه کاره اش هستم و خودش این اجازه رو بهم داده فقط هنوز باورش نداره و من به مرور اینو براش قشنگ با رسم شکل جا میندازم.

 

 

 

 

با لبخندی روی لب آهسته از در فاصله میگیرم و در و محکم پشت سرم روی هم میکوبم و به اتاقم میرم.

دوش آب گرمی میگیرم و هیچ جا خونه خود آدم نمیشه اعترافش سخته اما بودن تو عمارت بیشتر بهم حس خونه بودن میده تا این برج مجهز.

 

ست راحتی مشکی رو تن میزنم و به حتم تا الان از مخفیگاهش بیرون اومده و بله..

توی سالن جلوی تلویزیون روشن اما بی ولوم نشسته و بی هدف نگاهش و به تصویر دوخته حتی با صدای صندلام هم نگاهش و از صفحه نمیگیره اما متوجه واکنش ستون فقراتش میشم.

روبه روش روی راحتی میشینم و سرم و تکیه میدم به پشتی و حالت راحتی رو به خودم میگیرم و پاهام و میندازم روی میز.

_میتونی میزو بچینی یا بگم کسی بیاد؟

 

برعکس تصورم چند ثانیه بعد بی صدا بلند میشه و میره طرف آشپزخونه از گوشه ی چشم نگاهم و روش چرخی میدم.

زبونش و توی سرویس بهداشتی جا گذاشته! همون ترکیب نفرت انگیز تونیک و شلوار جین، با شالی روی سرش!؟

چرا باید تعجب کنم! انتظار داشتم بیکنی بپوشه بیاد جلوم لوندی کنه؟

 

چطور اون موهارو زیر این تیکه پارچه جمع و جور میکرد!؟ دختره ی دیوانه به خاطر لجبازی با من زد ناقصشون کرد هنوزم از دستش شکارم.

شاید به خاطر همین ضدو نقیض ها باشه که رفتارهاش برام جذابیت و تازگی داره؟

جذابیت!! شاید زیادی به خودم محرومیت و سختی دادم که توی این تونیک گشاد و شالی که نصف تنه اش رو گرفته دنبال تازگی میگردم.!

 

اما ناخودآگاهی که از پس ذهن فعال و تصویرگرم اندام و زیبای بکر و دست نخورده ی زیر این تکه پارچه هارو به رخ میکشه، بهم حق میده چشم های گرسنه ام دنبالش کشیده بشن.

شبیه یه کیک پر از خامه و شکلاته که برای کسی که مرض قند داره مثل سم مهلک میمونه و فقط باید از دور نگاهش کنه و فکر خوردنش و از سرش بیرون کنه.

 

بساط شامی که گرفتم و روی جزیره میچینه و خودش میره طرف راهرو.. از صبح جز یه ته بندی مختصر و قهوه چیزی توی این معده نریختم و حالا احساس ضعف و تهوع میکنم.

میشینم سر میز و صورتم توهم میره! میز و برای یک نفر چیده؟

 

نگاهم و به اطراف میدم و سری به یخچال میزنم و لبالب پره، با اینکه آشپزیش فاجعه است اما میدونم که حداقل دیگه گشنه نمیخوابه.

ولی حالا به نظر نمیاد چیزی روی این گاز پخته یا ظرفی به تازگی شسته شده باشه!..

 

 

 

 

با اعصابی داغون میرم طرف راهرو و مطمئنأ داخل اتاقشه..

بی هوا در و باز میکنم و داخل میشم لبه ی تخت نشسته و با ورود یهوییم شوکه بلند میشه و با چشم های جمع شده نگاهش و میخ میکنم.

_حلوا پخش میکنن اینجا، رفت و برگشتت اینجاست..؟ بیا بیرون یه چیزی بخور.

_گشنم نیست.

 

حالا که دقت میکردم رنگ و روی پریده اش میگفت این بشر تو این دو روز واقعا به خودش سخت گرفته. این وسط فقط نگرانی برای سلامت این دختر و کم دارم.

_چرند نگو.. اصلا چیزی خوردی که سیر باشی! به نظر نمیاد با هوا تغذیه بشی.

_دیگه اختیار شکمم و که خودم دارم.

پوزخندی میزنم..

_یه نگاه به سن و هیکلت بنداز بعد ادای بچه های 10 ساله رو در بیار، فکر میکنی اگر غذا بخوری چه لطفی در حق من میشه!

این بچه بازیا رو ببر جایی که خریدار داره نه من.. انقدر گرفتاری دارم که وقت نکنم له لگی اداهای تو رو بکنم.

 

اینبار اونه که نیشخند تمسخر آمیزی تحویلم میده.

_شما نگران نباش به وقتش شبیه بزرگسالا رفتار میکنم نه اینکه بلاخره ریسک کردین و با این همه نقشه و برنامه ریزی، یهو من باعث بشم همه چی بهم بریزه.

مطمئنأ سلامت جسمی من میتونه آخرین نگرانی شما باشه. البته که من خودمم چندان مشتاق نیستم یکی مثل شما دوروبرم تاب بخوره.

 

جفت ابروهام از این سخنرانی غراش بالا میره..

_خوبه که همدیگه رو درک میکنیم پس شماهم تشریفت و بیار بیرون تا نیفتادی رو دستم و بدون اصطکاک از کنار هم رو بشیم.

پشت میکنم بهش و مسقیم میرم سر میز و شروع میکنم به ناخنک زدن به غذا..

 

دختره ی بیشعور اشتهای منم کور کرد هر چند غذاهای بیرون بهم نمیسازه اما خوردن دستپخت این دختر منو به کشتن میداد و خدا رو شکر به صرافت پختن چیزی تا حالا نیفتاده.

چند دقیقه بعد که بازهم خبری از اومدنش نمیشه زیر لب به جهنمی نثارش میکنم که سایه اش روی سرامیک پدیدار میشه.

 

با کمی مکث و بی محلی من به نگاهش، بلاخره بدون حرف با یک بشقاب و قاشق میشینه سر میز و برای خودش کمی غذا میکشه و اشتهای باز شده ی من هیچ ربطی به کسی نداره.

تا آخر غذایی که بیشتر به نظر بازی میداد تا خوردن، حرفی زده نمیشه اما…

_تو دیدیش؟

 

دور دهنم و پاک میکنم و میگم..

_کی یا چی رو!

کلافه قاشقش و میندازه تو بشقاب و با نگاهی فراری میپرسه..

_کیانمهرو؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x