رمان شالوده عشق پارت۱۷۹2 سال پیشبدون دیدگاه از نزدیک به چشمان هم خیره شدیم. مانند همیشه حس خاصی که هردویمان نسبت به هم داشتیم و فقط خودمان میتوانستیم وجودش را بفهمیم،…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه زمرد نگاه ناراحتش را در اتاق چرخاند. -خانوم مردم اینجا خیلی مهربون و خیرن اما متاسفانه خیلی هم ساده هستن. سر جریان دختر باکره هم…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه -وقتی پسرش برمیگرده و میبینه اون دختر ازدواج کرده و چه بلاهایی سرش اوردن، دیوونه میشه. به مادرش میگه ازش متنفره. بارو بندیلشو جمع میکنه میزاره میره.…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۶2 سال پیشبدون دیدگاه -ای وای… چی داری میگی؟! -حقیقتو متاسفانه! -خب؟ بعدش؟! -تو همین دوران برای اینکه کمتر فکر و خیال کنه شروع میکنه روزها کمک یه…
رمان شالوده عشق پارت۱۷۵2 سال پیشبدون دیدگاه کم کم همه دورمان جمع میشدند و چیزی نگذشت که مردم دستان پیرزن را از تنم جدا کردند و مردی فریاد کشید. -برو خونت…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۴2 سال پیشبدون دیدگاه شمیم: پر تردید وارد سالن شدم. گندم و آذربانو و دکتر همایی گرد هم نشسته و چای مینوشیدند. جمعشان طوری بود که انگار…
رمان سایه پرستو پارت ۱۰۳2 سال پیشبدون دیدگاه l پناه کاش الان جلوی دستم بودی، دلم میخواد هرچی آدم زبون نفهمه خفه کنم دختره روانی برای من فاز خوانندههای اون ور آبی و درمیاره… تو رو آخه…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه -من… من ازت فرار نمیکنم. -دارم میبینم! شمیم دستانش را روی سینهاش گذاشت و سر بالا گرفت. -جدی… جدی میگم ازت فرار نمیکنم…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۲2 سال پیشبدون دیدگاه با اولین کام، حس زندگی در رگ و پی تنش پیچید و ناخودآگاه هر دو دستش دور تن شمیم پیچیده شد و محکم او را چفت آغوشش کرد.…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۱2 سال پیشبدون دیدگاه شمیم: لحنش گستاخانه بود و چشمانش، در چشمانش چیزی بود که میترساندتم! -پس یعنی نمیری؟! دست در جیب برد و یک قدم…
رمان شالوده عشق پارت ۱۷۰2 سال پیشبدون دیدگاهاین زن کسی نبود که مقابله دیگران ضعفی از خود نشان دهد. تمام عمر با حفظ ظاهر کردن هایش و چهره مبادی آدابی که به خود میگرفت، خو گرفته بودم…
رمان شالوده عشق پارت ۱۶۹2 سال پیشبدون دیدگاه واقعاً نظری نداشتم اما با وجود استرسم از چیزهایی که گفته بودم پشیمان نبودم. میدانستم خیلی زود باید مابقی حقیقت را هم برایش بگویم. قبل از…
رمان شالوده عشق پارت ۱۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه -چی آقا؟! لب ورچیده و با اشکی که در چشمم حلقه زده بود، گفتم: -امیرخان آروم باش آقا نجمی اصلاً از چیزی خبر…
رمان شالوده عشق پارت ۱۶۷2 سال پیشبدون دیدگاه به هر حال اهمیتی هم نداشت. تنها چیزی که برایم مهم بود فرصت خریدن بودن و بس! به وقتش میتوانستم این دختر را سرجایش بنشانم…
رمان شالوده عشق پارت۱۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه خشمگین و حرصی نفسش را بیرون داد. -بکش عقب پانیذ… واقعاً خجالت نمیکشی تو؟ یه ذره حیا داشته باش. -دوست داشتن حیا…