رمان شالوده عشق پارت ۱۷۴

4.6
(29)

 

 

شمیم:

 

 

پر تردید وارد سالن شدم.

 

گندم و آذربانو و دکتر همایی گرد هم نشسته و چای می‌نوشیدند.

 

 

جمعشان طوری بود که انگار این خانوم دکتر عروسشان بود، نه من!

 

 

با ورودم ساکت شدند و جوری خیره‌ام شدند که می‌توانستم انواع و اقسام فحش ها را از نگاهشان بخوانم. بخصوص از نگاه آذربانویی که در حال تلفنی صحبت کردن با پانیذ روان پریش بود.

 

 

تلفنش را که قطع کرد، بی‌اهمیت به منی که در حال این پا و آن پا بودم و منتظر یک تعارف خشک و خالی، مشغول صحبت با دکتر همایی شد.

 

 

اخم هایم درهم رفت.

 

 

نه می‌شد بیرون بروم و نه جایی را این اطراف می‌شناختم. حتی دیگر سوگل هم کنارم نبود و اینطور که بوش می‌آمد، سر امیرخان در این شهر شلوغ‌تر از این حرف ها بود که بخواهد پیش من بماند و با اَدا و اصول این زنان، یعنی مجبور بودم تمام روز در اتاق بمانم!

 

 

پر از حس تحقیر تا خواستم قدمی رو به عقب بردارم، یکی از چهارقلوها مقابلم ایستاد.

 

 

-عروس خانوم حاضرید؟

 

 

متعجب نگاهش کردم.

 

 

-حاضر؟ برای چی؟!

 

-آخه آقا به ما گفتن ببریم شهر بگردونیمتون. گفتن حوصله تون تو خونه سر میره. برای همین من و زیبا حاضر شدیم تا بریم شهر ولی اگر نمی‌خواید،

 

 

سریع میان حرفش پریدم.

 

-آره آره می‌خوام فقط یه لحظه صبر کنید الآن حاضر می‌شم.

 

 

خوشحال و با نیشی باز چرخیدم.

 

 

لحظه‌ی آخر آذربانو برای اینکه نشان دهد هیچ جوره از توجهات امیرخان نسبت به من ناراحت نمی‌شود، دنباله‌ی صحبت خودشان را گرفت و حرفی را زد که کیفم را حتی از ثانیه‌ی قبل کوک‌تر کرد.

 

 

-بچه‌م پانیذ دوست داره بیاد اینجا پیشمون اما خواهرم نمی‌ذاره.

 

 

 

 

دکتر همایی متعجب پرسید.

 

-عزیزم… خب چرا نمی‌ذارن؟!

 

 

آذربانو کمی مکث کرد و سپس ادامه داد.

 

 

-پانیذجانم خیلی دختر فعالیه کلی کار داره. اگر بیاد اینجا از همه‌ش عقب می‌مونه، برای همین خواهرم موافق نیست.

 

-که اینطور پس، هر جا هستن موفق باشن.

 

 

بالاخره یک لبخند واقعی روی لبم نشست و قدم هایم را تندتر برداشتم.

 

 

مطمئن بودم آراسته خانوم بدجوری پانیذ را تهدید کرده که آن دختر علارغم نقشه های رنگ و وارنگش جسارت آمدن پیدا نکرده است.

 

 

فقط امیدوار بودم حالاحالاها پیدایش نشود تا بتوانم گندی را که به زندگی مان زده بود را حل و فصل کنم.

 

 

_♡____

 

 

شهرِ پر از لباس های رنگارنگ و خوراکی های طبیعی، خیلی زود مرا از تمام حس ها و افکار منفی‌ام جدا و در خود غرق کرد.

 

 

هر کس سرش مشغول بود و برای خود کاروکاسبی کوچکی راه انداخته بود.

 

 

بوفه های اغذیه فروشی و دست فروش هایی که همه جا بودند، مغازه هایی که سعی کرده بودند دکوراسیون خود را لوکس و به‌روز کنند اما باز هم سنت هایشان را حفظ کرده بودند، زیادی همه چیز را خوش نقش و نگار نشان می‌د‌اد.

 

 

از جلوی هر کدام که رد می‌شدیم اول با تعجب نگاهم می‌کردند.

 

 

ظاهرم نشان دهنده غریب بودنم در این شهر بود اما همین که می‌فهمیدند من زن امیرخان هستم، چنان برق خوشحالی در نگاهشان می‌نشست که دلم برایشان ضعف می‌کرد.

 

 

هدیه های کوچک و بزرگی را کادوپیچ می‌کردند و می‌گفتند که برایم به عمارت می‌فرستند.

 

اصرار می‌کردم تا با کارت بی‌نوای امیرخان هزینه هدیه های ناگهانیشان را پرداخت کنم اما تا این حرف را می‌زدم، شرشر عرق می‌ریختند و قسمم می‌دادند که دیگر هرگز این جمله را تکرار نکنم!

 

 

#نویسنده: ZK

 

 

 

 

 

با یک کاسه بستنی محلی و خوشمزه که یکی از کارگران بستنی فروشی برایم آورد، کامم شیرین‌تر شد و این شهر زادگاه مادر من نیز بود. اما نه من کسی را اینجا می‌شناختم و نه کسی مرا می‌شناخت.

 

 

کسی چه می‌دانست شاید اگر بابااحمد بعد از فوت مادرم باروبندیلش را جمع نمی‌کرد و به خانه ی خان ها نمی‌رفت و تصمیم می‌گرفت که در همینجا مرا بزرگ کند، من یک سرنوشت خیلی متفاوت‌تر را تجربه می‌کردم!

 

 

لبخندی به زیبا و زمرد که همراهی آرام و پراحترامی داشتند زدم و تا خواستم یک قاشق دیگر از بستنی زیادی خوشمزه بخورم، یک پیرزن ناگهان با تمام به سرعت به سمتم آمد و محکم بازوهایم را گرفت.

 

 

شوکه وا رفتم و او در صورتم فریاد زد:

 

-برگشتی… برگشتی دختر باکره بالاخره برگشتی!

 

 

بزاق گلویم خشک شد و او تکان محکم دیگری به تنم داد.

 

 

-می‌دونستم مطمئن بودم یه روز میای!

 

 

زیبا و زمرد سریع دست به کار شدند تا او را از منه شوکه شده جدا کنند اما پیرزن با آن ظاهر ژنده پوش، چشمان سرخ و دندان هایی به شدت زرد، دستش را در گوشت بازوهایم فرو کرده و قصد عقب نشینی نداشت!

 

 

-رفتنتو هیچوقت باور نکردم. مطمئن بودم. مطمئن بودم یه روز برمی‌گردی دختر باکره!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x