پنج پله بود…
فقط و فقط پنج پلهی کوتاهه لعنتی بود اما دردی که در تنم نشست، چیزی نبود که قبل از این تجربهاش کرده باشم!
میانه لب هایم فاصله افتاده و آنقدر در شکم و زیر شکمم حسه بدی داشتم که حتی توانه ناله کردنم را هم از دست داده بودم.
-شمیم چی شد؟!
-شـمـیـم
صدای فریاد امیرخان و رادان سپس حضورشان در کنارم حالم را خرابتر کرد.
اشک از گوشهی چشمم چکید و میانه موهایم گم شد.
-شمیم منو نگاه کن خوبی؟ خانومم نگاهم کن.
-شمیم داداشی؟ صدامو میشنوی؟ درد داری؟!
صدای هردویشان به شدت ناراحت بود و حالم داشت از هر سه نفرمان بهم میخورد!
-شمیم… شمیــم.
دسته امیرخان که روی دستم نشست، متوجه دسته چنگ شده روی شکمم شدم و چشمانه اشکیام را به او دوختم.
-خوبی؟ بذار کمکت کنم بلندشی.
-امیر مراقبه سرش باش.
پله ها آنقدر کم بودند که آنچنان هم به هول و ولا نیفتند.
به هر حال تقریباً برای هیچکس بخاطر چهار پنج پله اتفاقه خیلی خاص و ناگواری نمیفتاد مگر نه؟!
امیرخان دستم را گرفت تا روی زمین بنشینم.
دلم نمیخواست در این لحظه کمکم کند اما آنقدر ترسیده بودم که جرات کوچکترین مخالفتی نداشتم.
با تنی عرق کرده و لرزان کمی از زمین فاصله گرفتم و صدای رادان که میگفت:
-عزیزم خوبی خب؟ نترس… حالت خوبه آبجی کوچولو!
دقیقاً آنی بود که میخواستم بشنوم!
من خوب بودم… آری خوب بودم!
کودکم هم خوب بود. دردی هم که هر لحظه بیش از قبل نفسم را میبرید احتمالاً بخاطر استرس و توهم زدایی ذهنم بود اما در اصل من خوب بودم!
#شالودهعشق
با کمک امیرخان نشستم.
درد زیاد داشت دیوانهام میکرد و من با چشم هایی که به نقطهای کور دوخته شده بود، نمیخواستم وجودش را قبول کنم!
خوب میشدم. فقط کافی بود یک چایی نبات بخورم و شکمم را گرم نگه دارم بعد آن حتماً خوب میشدم!
-خوبی؟
-خوب…
با حس خیسی کلمات از ذهنم پریدند و سرم اتوماتیکوار خم شد.
انتظارش را نداشتم اما یک رنگ جدید به پیراهنه رنگارنگ و تابستانیام اضافه شده بود!
یک رنگ سرخ که قبلاً رویش وجود نداشت!
چیزی شبیه به خون بود و یا شاید هم خوده خون بود!
مردمک هایم گرد شد و جیغ هایی که ناگهان از حنجرهام بلند شد، نمیتوانست متعلق به من باشد!
-خون… خون… بچهام… امیر بچهام!
امیرخان شوکه شده بود و رادان با چشم هایی گرد شده میپرسید:
-چه بچهای؟ مگه تو حاملهای؟!
دوران سرم و دردی که دیگر نمیتوانستم تحملش کنم.
به عق زدن افتادم.
ترکیب درد، اشک، خون و جیغ های تمام نشدنیام و من هرگز خودم را تا این حد خار حس نکرده بودم…!