-برای سقط دلایله زیادی ممکنه وجود داشته باشه. به خصوص تو هفته های اول… استرس، عصبانیت، ناراحتی شدید، افتادن یا حتی خیلی وقت ها بدونه هیچ اتفاقه خاصی جنین سقط میشه که اونوقت مادر باید آزمایش های مختلف بده تا علت اصلی مشخص شه. واقعاً متاسفم اما به نظرم خیلی خودتونو ناراحت نکنید. هنوز جوونید بازم میتونید مادر بشید.
مانند یک تکه گوشت بیجان روی تخت سفت و ناراحت بیمارستان وارفته بودم و چشمانم خیره به زنی بود که نه چندان ناراحت داشت از مرگ کودکم میگفت!
مرگ کودکی که بخاطرش حاضر شده بودم به همه چیز و همه کس یک فرصت دوباره دهم.
میگفت ناراحت نباشم چراکه جوانم و باز هم میتوانم مادر شوم و دلم میخواست زبانه لعنتیاش را از حلقومش بیرون بکشم.
-چی داری میگی برای خودت؟ اگه بازم بچه دارشم بچهی مُردهم زنده میشه؟!
با فریاد بلند و ناگهانیام زن شوکه قدمی به عقب برداشت و امیرخان سریع جلو آمد و بازوهایم را گرفت.
-آروم باش شمیم… آروم هیس.
نگاهم از رادانی که داشت با دکتر صحبت میکرد و مشخص بود در حال عذرخواهیست کَنده و چشمانه گردم به امیرخان دوخته شد.
صورتش ناراحت و چشمانش سرخ شده بود و با کمی دقت میشد تلالو اشک را هم درونشان دید اما حتی اگر به هق هق هم میافتاد دیگر ذرهای روی من تاثیر نداشت!
-چی؟ تو چی گفتی؟ آروم باش هان؟ تو اینو داری بهم میگی؟!
با ناراحتی صورتش را به چپ و راست تکان داد و دستی به موهای چسبناکم کشید.
-شمیمم ببین…
حرصی آرنجم را تخت سینهاش کوبیدم و بیتوجه به کشیده شدن سرم و خونی که بیرون زد، جیغ کشیدم:
-بهم بگو من چندبار اینو به تو گفتم؟ چندبار
خواهش کردم؟ چند بار سر هر چیزی کوچیک و بزرگی این حرفو بهت زدم هان؟ چــنـددبــارر؟!
-باشه… باشه حق داری. هر چی بگی حق داری. آروم باش دستت داره خون میاد!
همه به تکاپو افتاده بودند و متوجه اشارهای که دکتره بیاحساس زد و جلو آمدنه پرستارش شدم.
بیتوجه آن ها ضربهی محکمتری به سینه امیرخان زدم و خیره به چشمانه ناراحت و غمگینش هق هق زنان گفتم:
-همین امروز چندبار صدات کردم؟ چندبار ازت خواهش کردم که آروم باشی؟ که بس کنی؟ اما نشنیدنی! طبق معمول نه صدامو شنیدی و نه حرف هام برات اهمیت داشت! منو ندیدی نه تو
انگشت اشارهام را به طرف رادان گرفتم و نالیدم:
-و نه این برادری که اومد تو زندگیم تا مثلاً حالمو بهتر کنه اما شده یکی لنگه شوهرم… شایدم بدتر از اون!
رادان چنان شرمنده به نظر میرسید که انگار دلش میخواهد همین حالا زمین دهان باز کند و او را ببلعد و دیدنه حالش شدت اشک هایم را بیشتر کرد.
-چرا سر پایین میندازی؟ مثلاً که چی؟ ناراحتید؟ با ناراحتی شما بچهی من برمیگرده؟!
پرستار آرام امیرخان را صدا زد و کمی بعد که دستم را گرفتند تا آن آمپول کوفتیشان را به تنم تزریق کنند، جیغ هایم تا هفت آسمان انورتر رفت.
-ولم کن… ولم کنید. نمیخوام بابا نمیخوام. بچهم مُرده میفهمید؟ میخوام براش عذاداری کنم حق ندارید منو بخوابونید!
امیرخان همانطور که در حاله کنترل کردنه تنم بود سرش را به گوشم نزدیک کرد و صدای بغض داری که میگفت:
-هر چی بگی حق با توئه ولی توروخدا آروم باش. ببین دستت چطوری داره خون میاد… آروم باش عمرم.
آخرین چیزی بود که شنیدم و سپس تیزی سوزن و لب های مردانهای که به رگ پاره شدهی دستم بوسه میزدند.
و نوش دارو بعد از مرگ سهراب به کار چه کسی آمده بود که به کاره من یکی بیاید…!
_♡_
بوی اَلکل و چشم هایی که نه میخواست باز شود و نه تحمل بسته بودن داشت.
قفسه سینهام درد میکرد و دستم یک لحظه هم از روی شکمم جدا نمیشد.
چند هفته بیشتر آن موجود کوچک را با خود حمل نکرده بودم اما جای خالیاش آنقدر روحم را عذاب میداد که حس میکردم دیگر هرگز قلبم نمیتواند آرام بگیرد!