رمان شالوده عشق پارت 296

4.4
(88)

 

 

 

 

حرصی هر دو دستم را مقابله صورتش گرفتم و عصبانی لب زدم:

 

-خیلی خب من منظورتو فهمیدم اما حالا که می‌خوای مقصر بودنم رو بهم ثابت کنی، بذار یه بار دیگه همه چیزو یادت بندازم تا شاید بهتر متوجه شی!

 

 

-الآن وقته این حرف ها نیست شمیم!

 

-وقته چی نیست؟ مگه منو با حقاقیت رو به رو نکردی؟ چرا خودت رو به رو نمیشی؟ تویی که ادعات همه رو پاره می‌کنه چرا رو به رو نمیشی؟!

 

-من فرار نکردم!

 

-مطمئنی؟ تو کلی حقیقت راجع به مادر من می‌دونست اما هیچوقت حتی یه کلمه هم بهم نگفتی و روزی که فهمیدم به جای دلسوزی به جای دلداری می‌دونی تو چشمات چی دیدم؟

 

-…

 

-ترس… ترس از اینکه نکنه منم مثله خودت رفتار کنم!

 

 

مردمک هایش لرزید و تکان خوردنه سیب آدمش از چشمم دور نماند.

 

 

-و من جای اینکه مثله تو دیوونه بازی دربیارم دستتو گرفتم و به رادانی که می‌خواست برادریشو بدون هیچ قید و شرطی بهم ثابت کنه گفتم هر چی لازمه باشه بفهمم رو امیر بهم میگه! شاید یه کوچولو بازخواستت کرده باشم اما نفروختمت و با اینکه پایه مامانم درمیون بود مثله تو رفتار نکردم! مثله تویی که چند ماه پیش بخاطر خودکشی گندم بلایی نموند که سرم نیاورده باشی نشدم! حسابه خانوادتو پات ننوشتم اما طبق معمول هیچ کدوم به چشمت نیومد!

 

 

-شمیم…

 

-باشه قبول دارم… یه جاهایی درست رفتار نکردم!

 

 

 

 

 

 

اشک ها آرام از چشمانم سر خورد اما همچنان قرص و محکم مقابلش ایستاده بودم.

 

 

-زنونگی بلد نیستم. عیار زندگی زناشویی دستم نیست، سیاست زن های دیگه رو نداشتم و ندارم و بخاطر همین اشتباه های خیلی مسخره‌ای هم کردم. مثله همون روز که وقتی مامانت و پانیذ اومدن و خواستم بیرونم کنن، جای اینکه اونارو بندازم بیرون خودم رفتم. رفتم چون مگه من مگه شمیم پخمه تا حالا چندتا زوج موفق که نه نرمال دیده بود تا بدونه بقیه زوج ها چه شکلین؟ من حتی زندگی مادر پدرمم ندیدم! کل عمرمو تو این باغ، تو این خونه، مثله یه دختر چشم و گوش بسته قد کشیدم و رشد کردم و تا دست چپ و راستمو شناختم، تو خودتو برام پررنگ کردی! بهم عشق دادی قلبم رو هم ماله خودت کردی ولی نتونستی بهم حس لایق بودن و عزت نفس بدی! در واقعه خامی من و نادونی تو مارو به اینجا کشوند. چون هر چقدر من زنونگی بلد نیستم، تو همونقدر مردونگی بلد نیستی!

 

 

 

رعشه به تنش افتاد و چنان خشمی چشمانش را گرفت که چهارستون تنم را لرزند.

 

 

از میانه دندان های به هم کلید شده‌اش غرید:

 

-داری زیاده روی می‌کنی، ساکت شو!

 

-نمیشم. مگه تا حالا ساکت بودم چیزی عوض شد؟!

 

 

ناخن انگشت اشاره‌ام را روی سینه‌اش کوبیدم.

 

 

-تو هیچوقت نتونستی ارزش و احترامه یه زن رو برام قائل باشی و اِنقدر تو این کار بی‌کفایت بودی که دور و اطرافیانت هر جور خواستن باهام بازی کردن و چرخوندنم!

 

 

 

 

 

 

-شمیم

 

 

-تو انقدر مردونگی و مرد بودن بلد نیستی که وقتی اون مرتیکه اشکان مزاحمم میشد و من مثله چی ترسیده بودم،

 

 

به یکباره با تمامه وجود فریاد کشید:

 

-بهت گفتم ببند دهنتو اسم اون … رو جلوی من نیار!

 

 

سرتقانه‌تر ادامه دادم:

 

-نتونستم بهت پناه بیارم. یارو تا دمه خونمون اومده بود اما باز از ترس دیوونه بازی های تو خفه خون گرفتم!

 

 

-سـاکـت شـو شـمـیـم!

 

 

مانند خودش فریاد زدم:

 

-بخاطر اینکه تو قاتل نشی، بخاطر اینکه وقتی از یه مزاحمت عادی بهت گفته بودم داشتی خام خام من و اون آدمی که فکر می‌کردی غریبه‌س رو می‌خوردی، خفه خون گرفتم. اصلاً به آدمی شبیه تو چطوری می‌تونستم بگم کسی که اومده خواستگاری دختر خالت مزاحمه همیشگی زنته؟!

 

 

و بالأخره آخرین رشته‌ی صبرش هم پاره شد که با تمام وجود فریاد زد و مشتش را به دیوار پشت سرم کوبید!

 

 

-بسه! بس کن اِنقدر با غیرت من بازی نکن، شمیم اِنقدر دیوونه‌م نکن. یه کار نکن یه بلایی سر خودم بیارم!

 

 

 

 

 

عصبانی‌تر از قبل فریاد کشیدم.

 

 

-به من چه هر کار می‌خوای بکنی، بکن! اگه تا این حد دیوونه شدی باشه عیب نداره من انتظار اینم ازت دارم! اما تا وقتی که نفهمیدی غیرت به این چرت و پرت ها نیست و غیرت به اینه که نذاری آب تو دله زن و بچت تکون بخوره، اوضاع همینه که هست و تا اون موقع حق نداری منو بخاطر هیچی مواخذه کنی… فهمیدی؟!

 

 

حرصی چرخید و با صورتی که تماماً سرخ شده بود، دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و من همانطور که به صورت سرخ و رگ گردن بیرون زده‌اش خیره شده بودم، تمامه تلاشم این بود که نترسم!

 

 

اگر این بار هم عقب می‌کشیدم شاید دیگر هرگز همچین موقعیتی گیرم نمی‌آمد!

 

 

-چی میگی دختر؟ چی میگی؟ منه بی ناموس کِی به تو کار داشتم هووم؟ کی خشم نصیبت شده که اینجوری بلبل شدی برای من و دم از بی غیرتی می‌زنی؟!

 

 

اشک دیدم را تار کرده بود اما خدا را شکر صدایم نمی‌لرزید و قلبه ضربان دارم را رسوا نمی‌کرد.

 

 

-اینکه بهم آسیب جسمی نمی‌زنی کافیه؟ البته که نیست! من نباید مدام مثله یه پسر نوجوون نگرانه تو باشم! نگرانه این که اگه دیوونه بشی چه بلایی سر رادان، اشکان، هر کسی که سر راهت بیاد و مهم‌تر از همه خودت میاری! می‌فهمی؟ نباید… برای همین اگه می‌خوای این رابطه شبیه رابطه های آدمیزادی باشه و اگه می‌خوای دیگه حداقل از  من یکی دروغ نشنوی، دیوونه بازیاتو بذار کنار و اجازه بده مثله آدم زندگی کنیم! البته اگه هنوزم می‌خوای با من و بچه‌مون یه زندگی داشته باشی!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x