رمان شالوده عشق پارت 300

4.4
(90)

 

 

 

-نگاهت… قبل ازدواجمون هر وقت که از سرکار میومدی همینجوری نگاهم می‌کردی. یه جور خاص و قشنگ جوری که انگار تو دنیا هیچی از من برات مهم‌تر نیست و من هر روز اون نگاهو ماله خودم داشتم. حتی اگه یه ثانیه هم بود، باز داشتمش باورت میشه؟ اما حالا این اولین بار بود که بعد از ازدواجمون باز اونجوری نگاهم کردی. تا دیدمش فهمیدم خیلی وقت بود که اون نگاهو گم کردم. نمی‌دونستم اما بدجوری دلتنگش شده بودم!

-شمیم…

با همان گریه‌ای که نمی‌توانستم هیچ جوره تماماً کنترلش کنم، ادامه دادم:

-چرا امیر؟ اکثر آدم ها وقتی ازدواج می‌کنن خوشبخت‌تر میشن، عشقشون عمیق‌تر میشه. برای ما چرا اینجوری نشد؟ چرا همه چیز جای قشنگتر شدن اِنقدر کثیف شد؟!

ناراحتی کاملاً از میمیک صورتش مشخص بود و با آنکه می‌دانستم در این لحظه هر چه بگوید نمی‌تواند از حجم غم بزرگی که روی قلبم سنگینی می‌کرد ذره‌ای بکاهد، دوباره توانست سورپرایزم کند.

دست هایش که یکدفعه دور تنم پیچیده شد، بی‌اختیار آرام گرفتم.

آغوش محکم و بی حرفش شبیه مرهمی بود بر زخم های روحم!

کمرم را آرام و نرم ماساژ داد و چند دقیقه بعد زمانی که عقب کشید، چشمانه خودش هم سرخ شده بود.

آرام گفت:

-می‌ذاری برای چند ساعتم که شده کنار هم آروم بشیم؟

-آروم بشیم؟

-می‌خوام با هم باشیم. شاید یادمون بیاد حکمون تو زندگی هم چیه!

لب هایم می‌لرزیدند و حالم هم خوب بود و هم نبود!

-دلمم خیلی برات تنگ شده. دله تو تنگ نشده؟

منظورش را خیلی خوب می‌فهمیدم.

 

 

-شده اما گفتم که گره ها هستن!

-یه امشبو بیخیالشون شیم؟

بی‌جواب سر پایین انداختم که صدای عقب کشیدن صندلی‌اش آمد و لحظه‌ای بعد ساعدم را گرفت.

پلک های خیسم را روی هم فشردم و ایستادم.

انگشتان دستش که فاصله‌ی میانه انگشت هایم را پر کرد، دستی به مژه های خیسم کشیدم و آرام لب زدم:

-ولی این نشون دهنده پاک کردن همه چیز نیست!

-می‌دونم!

-خوبه.

آرام از پله ها بالا رفتیم و همین که وارد اتاقمان شدیم به در تکیه دادم و او بود که دست هایش را دو طرف تنم روی دیوار گذاشت.

لب هایش نرم جلو آمدند و آغوشش پذیرای تنه به تب نشسته‌ام شد.

-برای بچه که مشکلی به وجود نمیاد؟

-نمی‌دونم، یعنی فکر نکنم چون…

جمله‌ام تمام نشده بود که بند تاپم را پایین کشید و لب هایش به شاهرگم چسبید.

دستم را روی عضلات سینه‌ی ستبرش گذاشتم و اجازه دادم تا با یک رابطه‌ی بسیار آرام اما فوق‌العاده پرشور هردویمان را برای ساعتی از همه‌ی دغدغه ها فاصله دهد…!

 

 

-خوبی؟!

کمی عقب کشیدم تا دستش راحت‌تر کمرم را ماساژ دهد.

صورتم در تب می‌سوخت اما خوب بودم!

-خوبم.

با پشت دست گونه‌ام را ناز کرد.

-درد نداری؟

سر بالا انداختم.

-نه زیاد

جلوتر آمد و همانطور که لب هایش را به گوشه‌ی لبم می‌چسباند گفت:

-صبحونه خوردی می‌برمت دکتر می‌خوام بدونم بچه‌مون چه شکلیه.

لب هایم به بالا کشیده شد.

-الآن که معلوم نیست دیوونه!

خودخوهانه سر تکان داد.

-چرا معلوم نباشه؟ معلومه. معلوم هم نباشه من می‌فهمم.

-آآچرا اونوقت؟ علامه دهری؟!

با افتخار و شبیه کسی که برای اولین بار به فضا دست یافته. ابرو بالا انداخت

-به هر حال من باباشم… باباها می‌فهمن!

خنده‌ام بیشتر و نگاهه او میخه لب هایم شده بود.

چشمانش جوری می‌درخشید که انگار زیباترین تصویره عمرش لب های خندان من بوده است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x